جدول جو
جدول جو

معنی ذونمرق - جستجوی لغت در جدول جو

ذونمرق
(نُ رُ)
کندی. لقب نعمان بن یزید بن شرحبیل بن یزید بن امروءالقیس بن عمرو بن المقصور بن حجر آکل المرار بن عمرو بن معاویه است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ مِ)
موضعی به نجد از دیار کلاب
لغت نامه دهخدا
ابن وائل بن غوث بن قطن. قاله ابوعل الاثرم. در المرصع ابن الاثیر این نام بدین صورت بی هیچ شرحی آمده است
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
وادیی است بحجاز. حطیئه گوید:
ماذا تقول لافراخ بذی مرخ
حمرا الحواصل لاماء و لاشجر
القیت کاسبهم فی قعر مظلمه
فاغفر علیک سلام اﷲ یا عمر.
(المرصع).
، بیابانی به یمن. رجوع به ذوالمرخ شود. (المرصع) ، وادیی است بسیار درخت نزدیک فدک. (المرصع). و رجوع به عقد الفرید ج 6 ص 144 و 167 شود
لغت نامه دهخدا
(مِرْ رَ)
لقب جبرائیل است. روح الامین. ناموس. طاووس الملائکه
لغت نامه دهخدا
(مِرْ رَ)
صاحب توانائی. ذوقوه. توانگر. قوی. ذومنظر: ذومره فاستوی. (قرآن 53 / 6) ، صاحب توانائی پس راست رو. (تفسیرابوالفتوح ج 5 ص 161) و در تفسیر آن گوید: ذومره، ای ذوقوه و اصل او از امرالحبل اذا حکم فتله مراراً ومنه قول النبی علیه السلام: لاتحل الصدقه لغنی و لالذی مره سوی. گفت صدقه حلال نباشد هیچ توانگر را و نه هیچ قوی تن درست را. و رجل مریر، ای قوی. قال الشاعر:
تری الرجل النحیف فیزدریه
و فی اثوابه جلد مریر.
...... قطرب گفت عرب مرد قوی را ذومره خوانند چنانکه شاعر گفت:
قد کنت قبل لقائکم ذامره
عندی لکل تخاصم مراته.
..... عبداﷲ عباس گفت ذومره، ای ذومنظر. حسن قتاده گفت: ذوخلق طویل، خداوند بالای دراز بود فاستوی یعنی تمام خلق و نکوصورت و تمام بالا. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
موضعی است در قول راعی:
تبصر خلیلی هل تری من ظعائن
بذی نبق زالت بهن الاباعر
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ / نَ)
موضعی است بر سه میل از سلیله میان آن و میان ربذه وبعضی گفته اند بر یک منزل در راه مکه در پشت ربذه است. و بسکون فاء هم روایت شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حمیری. یکی از بزرگان عرب که اسیر ابرهه بود و او عبدالمطلب را نزد ابرهه برد و شفاعت کرد. (تاریخ طبری ج 2صص 938- 939)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ)
موضعی است از نواحی عقیق. ابووجزه گوید:
ترکن زهاء ذی سمر شمالاً
و ذانهیا و نهیاعن یمین.
و ابن الاثیر در المرصع گوید، جایگاهی است بحجاز. و در نزهه القلوب (چ بریل مقاله 3) حمداﷲ مستوفی گوید: و طریق الذی سلک رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله وقت الهجره، از زیر مکه دلیل گرفت تا دریا کنار نزدیک عسفان و از آنجا براه رفت تا از قدید بگذشت از قدید بین الخرار رفت و بثنیه المراءه رفت و از آنجا بمیان مدلجه مجاج... پس بذی سمر پس ببطن اعداء
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
نام جائی است
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
رطب: ذوحمره، رطب شیرین
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
بسیار جنبش. کثیر الحرکه
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
شریر. نمام. رجل ذونیرب، مرد شریر و بد. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: ذونیرب، شریر، ای ذوشر و نمیمه، قال عدی ّ بن خزاعی:
و لست بذی نیرب فی الصدیق
و مناع خیر و سبابها.
قال. ابن بری صواب انشاده:
و لست بذی نیرب فی الکلام
و مناع قومی و سبابها
و لا من اذا کان فی معشر
اضاع العشیره و اغتابها
ولکن اطاوع ساداتها
و لا اعلم الناس القابها
لغت نامه دهخدا
(رِ)
همدانی. لقب جعونه بن مالک است
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مردی از مردم یمن. او پس از قبول اسلام با ذوالکلاع بقصد تشرف حضور پیغامبر صلوات الله علیه عزم مدینه کرد لکن در راه خبر رحلت او صلوات الله علیه و آله و سلم بشنید و بیمن بازگشت. و در استیعاب آمده است: رجل اقبل من الیمن مع ذی الکلاع الی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مسلمین و معهما جریر بن عبدالله البجلی. قیل انه کانه الرسول الیهما من قبل النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی قتل الاسود العنسی. و قیل بل کان اقبال جریر معهما مسلما و افدا علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم و کان الرسول الذی بعثه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم الی الکلاع و ذی عمرو رئیسی الیمن جابر بن عبدالله فلما کان فی بعض الطریق رأی ذوعمرو رؤیا اورأی شیاء فقال لجریر یا جریر ان الذی نمر الیه قد قضی و اتی علیه اجله قال جریر فرفع لنارکب فسألتهم فقالوا قبض رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و استخلف ابوبکر فقال لی عمرو یا جریر انکم قوم صالحون وانکم علی کرامه لن تزالوا بخیر ما اذا هلک لکم امیر امرتم آخر فما اذاکانت بالسیف کنتم ملوکا ترضون کما ترضی الملوک و تغضبون کما تغضب الملوک ثم قالا لی جمیعاًیعنی ذاالکلاع و ذاعمرو اقرء علی صاحبک السلام و لعلنا سنعود ثم سلما علی و رجعا. (استیعاب ج 1 ص 172)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مالک بن ذی یارق. جد قبیلۀ خبذع است
لغت نامه دهخدا
نعمان بن یزید بن شرحبیل بن یزید بن امروءالقیس. گویند او درک صحبت رسول صلوات الله علیه کرد. قاله ابن الکلبی. (نقل از حاشیۀ المرصع خطی ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / نُ رُ / نِ رِ)
نمرقه. بالش کوچک. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) ، نهالین زین و پالان. (منتهی الارب). رجوع به نمرقه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمرق
تصویر نمرق
لاتینی تازی گشته بالش ناز بالش بالشچه متکا بالش، جمع نمارق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمرق
تصویر نمرق
((نَ رَ یا نِ رِ یا نُ رُ))
متکا، بالش، جمع نمارق
فرهنگ فارسی معین
جوانمرد، رادمرد
فرهنگ گویش مازندرانی
جوان مرگ شدن، جوان مرگ
فرهنگ گویش مازندرانی