جدول جو
جدول جو

معنی ذوفن - جستجوی لغت در جدول جو

ذوفن
(فَن ن)
صاحب فن ّ. یک فن. مخصص. متخصص:
آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذوفنون
هرگز بر او به کار نبرده ست هیچ فن.
فرخی.
- امثال:
ذوفن بر ذوفنون غالب است:
چون خوب کم از بد فزون به
ذی فن بجهان ز ذوفنون به.
نظامی.
مقابل ذوفنون
لغت نامه دهخدا
ذوفن
هنرمند صاحب فن متخصص: (آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذوفنون هرگز بر او بکار نبرده است هیچ فن) (فرخی)
تصویری از ذوفن
تصویر ذوفن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوفنون
تصویر ذوفنون
صاحب فنها، دارای هنرها، کسی که چند هنر داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
کم گردیدن در هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از بلاد خراسان و از بناهای عبدالله بن طاهر است. (از انساب سمعانی). شهرک کوچکی است در خراسان که در شش فرسخی ابیورد واقع است و عبدالله بن طاهر در دوران خلافت مأمون آن را احداث کرد. (از معجم البلدان). قصبه ای است میان نسا و ابیورد و از آنجاست ابوالمظفر محمد بن احمد بن محمد بن احمد المعاوی الکوفنی الشاعر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ ن ن)
رجوع به ذوفن شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
اذواء. جمع است بطنی از ملوک حمیر را که نامشان بذو آغاز میشود: و من بطون حمیر الذوون، و قدیقال لهم الاذواء. (عقد الفرید جزء 3 ص 319)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موضعی است در شعر لص. (یاقوت بنقل از نصر)
لغت نامه دهخدا
مرگ، هلاک، زهر هلاهل و کشنده، سم مهلک، ذأفان
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ عُ)
نزدیک و گشاده گام گذاشته رفتن
لغت نامه دهخدا
شاعر فارسی در ماءه نهم هجری قمری از مردم هرات، اواز پیوستگان دربار امیر غیاث الدین سلطان حسین بن امیرکبیر فیروز شاه و از اهل حکمت و معرفت بود و طبعش بهجاء و هزل مائل بوده است، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بسیار فن. صاحب هنرها. صاحب فن ها. دانای به فن ها. خداوند هنرها. خداوند فندها. مقابل ذوفن:
آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذی فنون
هرگز بر او بکار نبرده ست هیچ فن.
فرخی.
ای ذونسب باصل در و ذوفنون بعلم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن.
منوچهری.
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
بجوش آمده ذوفنونان فحل
چو هرذوفنونی بفرهنگ و هوش
بسا یک فنان را که مالیده گوش.
نظامی.
بصد فن گر نمائی ذوفنونی
نشایدبرد ازین ابلق حرونی.
نظامی.
به اندک عمر شد دریا درونی
بهر فنی که گفتی ذوفنونی.
نظامی.
چون خوب کم از بد فزون به
ذی فن بجهان ز ذوفنون به.
نظامی.
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل راذوفنونی.
عطار.
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد نگاه کن که چون آید مرد
از عهدۀ عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد.
(؟)
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن آلاخرون السابقون.
مولوی.
چشم تو ز بهر دلربائی
در کردن سحر ذوفنون باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
لقب ابن عبدشمس بن وائل بن قطن. قاله الاثرم. (از حاشیۀ المرصع خطی پر غلط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذوفنون
تصویر ذوفنون
کسی که دارای چند هنرو فن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوفنون
تصویر ذوفنون
((فُ))
ذی فنون، دارنده فن ها، پرهنر، هنرمند، ذی فن
فرهنگ فارسی معین