جدول جو
جدول جو

معنی ذوشوعر - جستجوی لغت در جدول جو

ذوشوعر(شَ عَ)
نام وادیی است ببلاد عرب. عباس بن مرداس سلمی گوید:
یا لهف ام کلاب اذتبیتها
خیل ابن هوذه لاتنهی و انسان
لاتلفظوها وشدوا عقد ذمتکم
ان ابن عمّکم سعدود همان
لن ترجعوها و ان کانت مجلّله
مادام فی النعم المأخوذ البان
شنعاء جلل من سوآتها حضن
و سال ذوشوعر فیها و سلوان.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوشوار
تصویر گوشوار
گوشواره، گوش مانند، گوشه مانند، گوشۀ ایوان، کنج اتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشور
تصویر گوشور
دارای گوش، صاحب گوش، شنونده، شنوا، برای مثال گوشور یک بار خندد کر دو بار / چون که لاغ املی کند یاری به یار (مولوی - ۷۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(وُ)
جمع واژۀ وشع. (منتهی الارب). رجوع به وشع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
وادیی است در بلاد عرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منشور. (ناظم الاطباء). هرم بلورین مثلث القاعده. منشور بلوری مثلث القاعده. (یادداشت مؤلف). در علوم طبیعی حجمی است از بلور که قاعده آن مثلث الاضلاع است. ج، مواشیر. (از المنجد). رجوع به منشور شود
لغت نامه دهخدا
موشو، موشوی، موشوینده، آنکه یا آنچه موی را با آن شویند: صابون موشور، گل موشور، مایع موشور، پودر موشور
لغت نامه دهخدا
(هوشْ وَ)
صاحب هوش. هوشمند:
دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوشور پیر و دیگر جوان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گوشْ وَ)
صاحب گوش. دارای گوش. که گوش دارد. (مؤلف) ، سامع. (مؤلف).
- امثال:
گوشور یک بار خندد کر دو بار. (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
، دارای گوش بزرگ. (ولف). اذون. آنکه گوش برجسته دارد چون آدمی و آهو و ستور خلاف صموخ که گوش خفته است مانند مرغ و ماهی. (یادداشت مؤلف). گلیم گوش. ولف در فهرست لغات شاهنامه این کلمه را لقب گوش بستر نیز دانسته است اما در شعر شاهد وی به همان معنی بزرگ گوش است:
پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی و با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به پهنای دو گوش پیل...
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
برو بر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت و نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بستر نهادند نام...
سکندر بدان گوشور گفت رو
بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
از آن شارسان برد مردم دمان.
فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 7 صص 7-1906).
رجوع به گلیم گوش و گوش بستر شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ وَ وَ)
چیز اندک. هیچ: ما اعطاه ذوروراً، ای شیئاً
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ابن ولیعه از اقیال حمیر است. صغانی آنرا نقل کرده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ)
ملکی از ملوک حمیر. نام او نوف بن حیان است
لغت نامه دهخدا
اصطلاح عامیانه، روشو، روشوی، سفیدآب که به گرده های کوچک بود، سفیدآب چون قرص کرده، سفیدآب، گل سفیدآب، قرص سفیدآب که به روی و تن مالند تا شوخ و چرک آسانتر رود و بیشتر در حمامها استعمال دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گیاه متفرق که در کوه روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داروی دردهان ریختنی. (منتهی الارب). دارویی که در میان دهن فروکنند. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). وجور. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد). ج، وشوعات
لغت نامه دهخدا
(جَ فَ)
وادیی است بنو محارب بن حفصه را. اشعث بن زید بن شعیب الفزاری راست:
الالیت شعری هل ابیتن لیله
بحزن الصفا تهفو علی جنوب
و هل آئین الحی شطر بیوتهم
بذی جوفر شیی ٔ علی عجیب
غداه ربیع او عشیه صیف
لقربانه جنح الضلام دییب.
(از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(گوشْ)
مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و ستاره و برق از تشبیهات او است. (آنندراج). حلقۀ گوش. (ناظم الاطباء). گوشواره:
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
همه دین پذیر و همه هوشیار
همه ازدر یاره و گوشوار.
دقیقی.
گهر کرد بسیار پیشش نثار
ابا چتر و با پیل و با گوشوار.
فردوسی.
همه طوقداران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار.
فردوسی.
یکی طوق زرین زبرجدنگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار.
فردوسی.
هم از طوق و هم تخت و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجدنگار.
فردوسی.
همان گوشوار سیاووش رد
کزو یادگار است ما را خرد.
فردوسی.
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.
منوچهری.
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بند
وآن چو سیمین گوش، اندر گوش زرین گوشوار.
منوچهری.
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
اسدی.
ابا هر یکی افسر شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار.
اسدی.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطۀ دیبا شد.
ناصرخسرو.
بی زیب و زینت است هر آن گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من.
ناصرخسرو.
گرچه پیوسته ست بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.
سنایی.
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است.
سیدحسن غزنوی.
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار.
خاقانی.
بودم بطبع سنقر حلقه بگوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
اگر چه گوشوارت نغز و زیباست
از آن زیباترست و نغزتر گوش.
ظهیر.
پیش مؤمن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار.
مولوی.
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است.
سعدی (گلستان).
- گوشوار بودن سخن، چون گوشوار در گوش جای گرفتن گفتار:
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست.
فردوسی.
- گوشوار فلک، ماه نو. (آنندراج) :
دیدم اندر سواد طرۀ شب
گوشوار فلک ز گوشۀ بام.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 315).
، زیوری گوش پرندگان را:
سگ و یوز و بارش ده و دوهزار
که با زنگ و زرّند و با گوشوار.
فردوسی.
، علامتی بندگی را:
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار.
فردوسی.
اگر شد فریدون چنین شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار.
فردوسی.
مرا هست پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.
فردوسی.
- ازگوشوار کسی چیزی آویختن، فرمان دادن به کسی. فراگوش او سخن گفتن. دستوری وی را دادن:
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی.
فردوسی.
- گوشوار کردن، گوشوار به گوش بستن. مجازاً پذیرفتن، به کار بستن:
هر بنده ای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد.
سعدی.
رجوع به گوشواره شود.
- امثال:
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش ازگوشوار.
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1286).
گوش عزیز است گوشوارش هم عزیز است. (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر چه باشد سبزه زار
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ)
موضعی است. (منتهی الارب). و در المرصع بیت ذیل آمده است:
و نبئت قومی و لم اتهم
اجدّوا علی ذوشویش حلولا.
بشامه بن الغدیر
لغت نامه دهخدا
(شُ)
صاحب ادراک و حس و فطانت
لغت نامه دهخدا
دشخوار، مقابل آسان، (یادداشت مؤلف)، به معنی دشوار است، (آنندراج)، دشوار، (ناظم الاطباء)، رجوع به دشوار شود
لغت نامه دهخدا
دارای گوش صاحب گوش، شنونده: سامع: چونکه لاغ املا کند یاری بیار گوشور یک بار خندد کر دو بار، دارای گوشی بزرگ: پدید آمد از دور مردی سترگ پر از موی و با گوشهای بزرگ... سکندر بدان گوشور گفت: رو بیاور کسی تا چه بینیم نو
فرهنگ لغت هوشیار
سفیذ آب که بروی تن مالند تا چرک آسانتر رود و بیشتر در حمامها استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
گوشواره، آنچه گوش میبرد و حمل میکند، مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به منشور قطعه ای از بلور که دارای قاعده مثلث است و نور را تجزیه کند، جمع مواشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشور
تصویر گوشور
((وَ))
فرمانبر، مطیع
فرهنگ فارسی معین
آویز، آویزه، گوشوارک، گوشواره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوشواره
فرهنگ گویش مازندرانی
سفید آب مخصوص حمام
فرهنگ گویش مازندرانی