جدول جو
جدول جو

معنی ذوش - جستجوی لغت در جدول جو

ذوش
شعوری گوید بمعنای بدطبع و تندخوست، حکیم فردوسی:
بانگ کرده است ای بت سیمین
ذوش هستم ترا که هستی ذوش،
این کلمه از مجعولات شعوری است وشعر نیز از رودکی است و ’کرده است’ ’کردمت’ است و زوش با زاء اخت الراء است نه با ذال بمعنای تند و سخت طبع، (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوش
تصویر کوش
(پسرانه)
کوشش و سعی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طوش
تصویر طوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، بنا به بعضی از نسخه های شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار، فرزندگشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
یکی از اذواء یمن است. (المرصع). و شاید مصحف ذوشحر باشد
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ)
موضعی است. (منتهی الارب). و در المرصع بیت ذیل آمده است:
و نبئت قومی و لم اتهم
اجدّوا علی ذوشویش حلولا.
بشامه بن الغدیر
لغت نامه دهخدا
رجوع به ذی شان شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
فلان ذوشاهق، اذا کان یشتد غضبه. (کذا فی الصحاح). و فی القاموس، و هو ذوشاهق، ای لایشتد غضبه و این درست نیست
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
یاقوت گوید: موضعی است در قول حماسی:
و جارکم بذی شبرمان لم تذیل مفاصله.
و در المرصع ابن الاثیر تمام شعر آمده است و گوید از مخبل شاعر است. و قصه ای هم نقل میکند لکن هم قصه و هم شعر در نسخۀ ما لایقرء است
لغت نامه دهخدا
(شَبَ)
آبی است به حجاز. بنونضربن معاویه را
لغت نامه دهخدا
(شُ)
صاحب راهها. صاحب وادیها. صاحب شاخه ها و شعبه ها. کثیرالاحتمال الحدیث ذوشجون، ای ذوطرق. و در فارسی گویند سخن از سخن شکافد. و نخستین کسی که آنرا گفته است ضبه بن ادبن طابخه بن الیاس بن مضر است
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لقب پدربلقیس ملکۀ سبا و زوجه سلیمان بن داود نبی است
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ)
قال ابوزیاد: شطب هو جانب ثهلان، الذی یلی مهب الشمال یقال له ذوشطب. قال لبید:
بذی شطب احداجهم اذ تحملوا
وحث الحداه الناجیات الذواملا.
(از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
السیف، و شطب السیف، طرائفه التی فی متنه، الواحده شطبه، قال عمرو بن معد یکرب:
فلولا اخوتی و بنی ّ منها
ملأت لها بذی شطب یمینی،
(بلوغ الارب ج 2 ص 54)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
نام کوهی به یمن که آنرا شعب نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ)
ملکی از ملوک حمیر. نام او نوف بن حیان است
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
نام وادیی است ببلاد عرب. عباس بن مرداس سلمی گوید:
یا لهف ام کلاب اذتبیتها
خیل ابن هوذه لاتنهی و انسان
لاتلفظوها وشدوا عقد ذمتکم
ان ابن عمّکم سعدود همان
لن ترجعوها و ان کانت مجلّله
مادام فی النعم المأخوذ البان
شنعاء جلل من سوآتها حضن
و سال ذوشوعر فیها و سلوان.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ابن ولیعه از اقیال حمیر است. صغانی آنرا نقل کرده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذور
تصویر ذور
ترساندن خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش
تصویر خوش
خوشا، نیکو، خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوش
تصویر حوش
پیرامون، گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش
تصویر جوش
جوشش، غلیان، فوران
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین، ترشروی، تند خوی، و بمعنی ناکس و فرومایه و بنده زر خرید هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روش
تصویر روش
طرز، طریقه، قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوب
تصویر ذوب
گداختن، آب شدن چیزی بر اثر حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوح
تصویر ذوح
درشت رفتاری، گرد آوردن رمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی
تصویر ذوی
پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوط
تصویر ذوط
ناهنجاری آرواره، مردم پست به گونه رمن (به صیغه جمع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوع
تصویر ذوع
از بیخ کندن بر کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوق
تصویر ذوق
چشیدن، چاشنی گرفتن، آزمودن
فرهنگ لغت هوشیار
شانه، کتف، قسمت بالای پشت، کول آلتی شبیه سر آبپاش که در گرمابه به شیر آب میبندند و در زیر آن بدن خود را شستشو میدهند، شانه و کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش
تصویر بوش
سرنوشت و تقدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توش
تصویر توش
تاب طاقت توانایی، تن بدن جثه، توشه زاد قوت لا یموت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوش
تصویر هوش
ذهن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پوش
تصویر پوش
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوش
تصویر گوش
سمع
فرهنگ واژه فارسی سره