جدول جو
جدول جو

معنی ذوجراز - جستجوی لغت در جدول جو

ذوجراز
(جَ)
رجل ذوجراز، مردی درشت و سخت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وراز
تصویر وراز
(پسرانه)
گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوراز
تصویر هوراز
(پسرانه)
دوست صمیمی (نگارش کردی: ههوراز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وراز
تصویر وراز
گراز، خوک نر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جراز
تصویر جراز
تیغ، شمشیر تیز و برّان، جوهردار، حسام، قاضب، غفج، صارم، شربت الماس، صمصام، شمشیر آبدار
فرهنگ فارسی عمید
(جُ)
نام وادی ایست به یمامه
لغت نامه دهخدا
(وُ)
بر وزن و معنی گراز است و به فتح اول و تشدید ثانی هم به این معنی گفته اند. (برهان). گراز و آن خوک نر است. (ناظم الاطباء). و این به تشدید نیز آمده چنانکه فرید احول اصفهانی گفته:
چو وراز، خوک است خوش پوی و چابک.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مؤنث اوجر به معنی زن ترسان و گویند وجراء استعمال نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفازه مجراز، بیابان خشک بی نبات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ)
مردی از قبیلۀ الهان بن مالک بن زید بن اوسله برادرهمدان بن مالک دو قبیله اند در یمن. از تاج العروس
لغت نامه دهخدا
جمل ٌ ذوراش، شتر بسیار موی
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
طعامی است که از آرد گندم پزند
لغت نامه دهخدا
خداوند رای: و او ’جمیل بن معمر’ مردی بود عاقل و ذورای و حافظ، (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 295)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ذوثراءیوم ذی ثراء، نام یکی از جنگهای معروف عرب است. و ثرا، موضعی است میان روثیه و صغراء بزیر وادی الحّی
لغت نامه دهخدا
رجوع به ذی جاه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جرز و جرز و جرز.
لغت نامه دهخدا
(فُ)
لاغر گردیدن: اجرزت الناقه.
لغت نامه دهخدا
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه:
ارقت بذی آرام و هنا و عادنی
عدادالهوی بین العناب و خنثل،
و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْجُ)
نام شمشیر ورقأبن زهیر که بر خالد بن جعفر بزد و آن شمشیر برجست و کار نکرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام جایگاهی است. شاعر گوید:
اراک من المصانع ذا اراش
و قد ملک السهوله و الجبالا.
(از المرصّع)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ)
ابن نسمی از بنومیثم بن سعد. یکی از اقیال و اذواء یمن است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فراز و بالا و بلندی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (مجمعالفرس) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به افراز شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
یقال: بعیر ذوعراض، یعارض الشجر ذاالشوک بفیه
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را)
نام پدر عمیر است و عمیر صحابی است. در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام وادی یا رودباری است بنزدیکی مزدلفه و گویند از بطن جبلی باشد بمکه. و آنرا با حاء مهمله نیز گفته اند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در تاج العروس آمده است: ذومرخ وادیی است بحجاز و در حدیث ذومراخ ذکر شده است و ابن منظور و ابن الاثیر آنرا بضم میم ضبط کرده اند و آن وادیی است نزدیک مزدلفه و بعضی گفته اند کوهی بمکه و بحاء مهمله هم آمده است
لغت نامه دهخدا
(جُ)
ذوجعران بن شراحیل بن ربیعه بن جشم. بطنی است از عرب به یمن
ابن شراحیل. نام یکی از اقیال حمیر است
لغت نامه دهخدا
تصویری از جراز
تصویر جراز
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجراز
تصویر اجراز
جمع جرز، پارسی تازی گشته گرزها به گلو گیراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراز
تصویر وراز
خوک نر
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب رای خداوند تدبیر: و او (جمیل بن معمر) مردی بود عاقل و ذورای و حافظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذو رای
تصویر ذو رای
بوشامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراز
تصویر وراز
((وُ))
گراز، خوک نر
فرهنگ فارسی معین
گراز
فرهنگ گویش مازندرانی