جدول جو
جدول جو

معنی ذوالفروین - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالفروین
(ذُلْ فَرْ وَ)
نام کوهی به شام
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذُطْ طُرْ رَ تَ)
شب، از آنروی که اوّل و آخر آن سرخ است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَرْ وَ)
گدا. خواهنده. سائل. دریوزه گر
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فُ رَیْ یَ)
لقب شاعر و دلیری قرشی. نام او وهب بن الحرث القرشی الزهری است و ابن الکلبی گوید کان شریفاً اذا اراد القتال اعلم بفروه. (از المرصّع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بُ دَ)
لقب عامر بن احیمربن بهدله. و وجه تلقیب آنکه منذر بن ماءالسماء به روزی که وفود عرب را بار داده بود، دو برد نزد خود نهاده داشت و به همگی خطاب کرده گفت: آنکه اعزّ عرب است از جهت قبیله و کثرت برخیزد و این دو برد برگیرد و عامر بن احیمر برخاست و آن دو برد برگرفت، لقب ربیعه بن ریاح الهلالی و هو جواد معروف. و ابن الأثیر در المرصع گوید: هو ربیعه بن رتاج بن توالم. و رجوع به عقدالفرید و عیون الاخبار شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ صَ)
نام شمشیر قیس بن حطیم شاعر انصاری است
لغت نامه دهخدا
(ذُذْ ذِ رَ)
ابوشمر بن سلامۀ حمیری. نقله الصغانی. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ذُنْ نو رَ)
لقب عثمان بن عفان و او را از آن ذوالنورین خوانند که دو کریمۀ رسول صلوات الله علیه رابزنی داشت اول رقیه بنت الرسول علیهما السلام و پس از وفات وی دختر دیگر آن حضرت ام کلثوم علیهاالسلام
لغت نامه دهخدا
(ذُطْ طَ رَ فَ)
نوعی مارسیاه که دو نیش دارد یکی بدهان و دیگری در دم و بهردو گزد و گزیدۀ او زنده نماند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَرْ وَ تَ)
نام کوهی است به شام
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عَ کَ)
لقب نباتۀ هندی از بنی شیبان و عوام بن عنمه الضبی گوید:
حتی نباته ذوالعرکین یشتمنی
و خصیهالکلب بین القوم مشتالا
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ غَ ضَ وَ)
بلفظ تثنیۀ غضا است، ذکر آن در حدیث هجرت آمده. ابن اسحاق گوید: ثم ّ تبطّن بهما یعنی الدلیل مرجح من ذی الغضوین بالغین والضاد المعجمتین ویقال من ذی العصوین بالعین والصاد المهملتین عن ابن هشام. (از معجم البلدان یاقوت) (نزهه القلوب چاپی ص 170)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
خداوند دوشاخ. صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندر بن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم. اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم: بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن 83/18). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس. (قرآن 86/18). و حتی اذا بلغ بین السدین. (قرآن 93/18). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمد بن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصۀ ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمد بن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریه است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریه پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریه اندر نوشته است که خدای راجل ّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [فلک و] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل ّ داند و خدای تعالی به توریه او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصۀ اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریه چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل ّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل ّ این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولن لشای ٔ انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. (قرآن 23/18 و 24). اگر خدای عزّوجل ّ خواهد واذکر ربک اذا نسیت. (قرآن 24/18). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل ّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی. (قرآن 1/93 و 2). و هرچند که خدای عزّوجل ّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن 1/91 و 2). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی. (قرآن 1/92 و 2). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم بالخنس الجوار الکنس. (قرآن 15/81 و 16). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن 1/89 و 2). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااقسم بالشفق. (قرآن 16/84). و به مکّه و خانه مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن 1/90). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمه. (قرآن 1/75). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی. (قرآن 3/93). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین... (قرآن 86/18). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی. (قرآن 7/28). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل. (قرآن 68/16). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت. همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت: ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تطلع علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن 90/18). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت، زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت: کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن 91/18). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت: کذلک، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بلغ مغرب الشمس، (قرآن 86/18). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت: حتی اذا بلغ بین السدین. یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [دو] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا. (قرآن 93/18). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانۀ خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن. چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه. آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الأرض. (قرآن 94/18). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن 94/18). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن. ذوالقرنین گفت: ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن 95/18). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت: فاعینونی بقوه، (قرآن 95/18) یعنی بر خاک، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن 95/18) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن 96/18) ای، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جعله ناراً، (قرآن 96/18) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن 96/18) یعنی الصفر المذاب. بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن 97/18) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن. ذوالقرنین مسلمانان را گفت: هذا رحمه من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن 98/18) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان. چون وعده خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه: حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت. بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم) فرموده است اکنون گفتار من با توریه موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه. ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب، آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریه بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمه طبری بلعمی). و باز بلعمی در ترجمه طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون (کذا) و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیۀ جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس. دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک: پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [من] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایۀ اشترمرغی اندر جملۀ هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایۀ زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن. رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواستۀ بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت. چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ملک بگرفت. و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت (کذا) و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمۀ حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی.
و در قرآن کریم سورۀ کهف آمده است: و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکراً. انّامکنّا له فی الارض و آتیناه من کل ّ شی ٔ سبباً فاتبع سبباً. حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس وجدها تغرب فی عین حمئه و وجد عندها قوماً. قلنایا ذا القرنین امّا ان تعذّب و امّا ان تتخذ فیهم حسناً. قال امّا من ظلم فسوف نعذّبه ثم یردّ الی ربّه فیعذّبه عذاباً نکراً. و امّا من آمن و عمل صالحاً فله جزاءً الحسنی و سنقول له من امرنا یسراً. ثم ّ اتبع سبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. کذلک و قداحطنا بمالدیه خبراً. ثم اتبع سبباً، حتّی اذا بلغ بین السدّین وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا. قالوا یا ذاالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سدّاً. قال ما مکّنّی فیه ربّی خیرٌ فاعینونی بقوّه اجعل بینکم و بینهم ردماً. آتونی زبر الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمه من ربّی فاذا جاء وعد ربّی جعله دکّآء و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن 83/18 تا 99) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست: و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسیدجای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمه ٔلائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجه ٔبدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزدنیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن رابرمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعده پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعده پروردگار من راست و واگذاشتیم پارۀ آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنهارا فراهم کردنی. حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل. مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود وبعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الام ّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی. و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت. و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بندۀ صالح بود خدای را احب اﷲ و احبّه و نصح اﷲ له خدایرا دوست داشت و خدا او رادوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و ان ّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست. انّا مکّنّا له فی الارض. ما او را تمکین کردیم در زمین. و آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پاره ٔرسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کل ّ شی ٔ کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق. حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس. تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیه بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذردانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم اﷲ و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمۀ گرم فرومیشود. وعبداﷲ عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی ناراﷲ الحامئه آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئه بی الف بهمزه یعنی در چشمۀ حرّۀ لوشناک. عبداﷲ عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئه او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیه. کعب الاحبار گفت در توریه چنین است فی عین سوداء در چشمۀ سیاه.
لقب علی بن ابیطالب علیه السلام. لقوله صلی الله علیه و آله و سلم: ان ّ لک فی الجنه بیتاً، و یروی کنزاً، و انک لذوقرنیها. ای ذو طرفی الجنه، و ملکها الاعظم، تسلک ملک جمیع الجنه، کما سلک ذوالقرنین جمیع الارض. او ذو قرنی الامّه، فاضمرت و ان لم یتقدم ذکرها. او ذوجبلیها للحسن و الحسین او ذوشجتین فی قرنی رأسه، احداهما من عمرو بن ودّ والثانیه من ابن ملجم لعنهما الله تعالی. و هذا اصح
لقب عمرو بن مندر لخمی. (از المرصع ابن الاثیر)
لقب هرمس بن میمون. (المرصع ابن اثیر الجزری)
لقب باکوس نیمه خدای شراب نزد یونانیان قدیم
لقب منذر بن امرٔالقیس بن نعمان، مکنی به ابن ماءالسماء، هفدهمین از ملوک معد. و بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و منذررا دو دشمن آمد یکی از سوی مشرق و یکی از سوی مغرب و با هر دو حرب کرد و بر هر دو ظفر یافت و خویشتن راذوالقرنین نام کرد و عرب او را ذوالقرنین خواندند -انتهی. و بعضی وجه تلقب وی را بذوالقرنین دو گیسوی او بر دو قرن سر او گفته اند. رجوع به منذر... شود
شمربن افریقیس بن ابرهه بن الرایش... و لقب او ذوالقرنین بود و... گویند اسکندر رومی را بدور جای رفتن بشمر مثل زده اند. و ذوالقرنین نخست او را (شمر را) لقب بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 158)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
کتاب قرعه ذوالقرنین. نام کتابی است در قرعه. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
حصن ذوالقرنین، در نزهه القلوب حمدالله مستوفی ص 214 آمده است: آب دجلۀ بغداد از کوههای آمد و سلسله در حدود حصن ذوالقرنین برمیخیزد و عیون فراوان با آن می پیوندد و بولایت روم و ارمن میگذرد و به میافارقین و حصن رسیده با آبها جمع میشود
لغت نامه دهخدا
(ذُزْ زِرْ رَیْ)
لقب سفیان بن ملجم یا ملجّج قروی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذوالقرنین
تصویر ذوالقرنین
گیسودار گیسدار بر نام اسکندر
فرهنگ لغت هوشیار