جدول جو
جدول جو

معنی ذوالشناتر - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالشناتر
(ذُشْ شَ تِ)
صاحب مجمل التواریخ والقصص در فصل اندر نسق قحطانیان و حمیر عرب یمن وتبعان، گوید: افریقیس را خود در کتاب سیر خوانده ام که پسری بود نام او القندبن افریقیس، از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد و لقب او ذوالشناتر، پس براه بمردو پادشاهی با (هداهاد) ابن عمر بن شراحیل ابن الرایش سپردند، پدر بلقیس. و هداد نیز گویند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء ص 156). و در جای دیگر گوید: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنه: مردی درشت و بی رحمت بود (نه) از خاندان ملک، ذوشناتر در سیر ذوالقندین را گوید. و حمزهالاصفهانی این مرد را گفته است و در تاریخ جریر نام وی لخیعهالعالم گوید و خدای تعالی داناتر است. در این خلاف نیست که مردی ستمگر و بدفعل بود، و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند، پادشاهی را نشاید و پسری بود نام وی ذونواس، و دو گیسوی نیکو داشتی، و در تاریخ جریر نام او زرعه بود ولقب ذونواس، پس ذوشناتر او را بخواند و ذونواس کاردی با خود برداشت، چون بخلوت دست بدو خواست کردن ذونواس کارد بزد و ذوشناتر را بکشت، و سرش ببرید و بیرون آورد و پادشاهی فراز گرفت و مردمان بازرستند. و صاحب حبیب السیر آرد: و ذوشناتر بقول بعضی مورّخان، بعد از حسّان زمام مهام جهانبانی را بقبضۀ تصرف درآورد و او از خاندان ملک نبود و در ایام دولت خویش بارتکاب فسق و فجور قیام و اقدام میکرد و همان حکایت را نقل میکند و می گوید در آخر پسری که پیش آوردند موسوم بذرعه بود ملقب به ذونواس... و بعضی مورخین برآنند که پدر ذونواس شراحیل بن عمر بوده و برخی گفته اند که هوذرعه بن زید بن کعب بن کهف الظلم بن زید بن سهل بن عمرو بن قیس بن جشم بن وابل بن عبدالشمس... و ابن الاثیر در المرصع در وجه تلقیب او گوید شناتر به معنی گوشواره ها باشد و چون این ملک دو گوش خویش را بگوشواره زینت میکرد این لقب بدو دادند. و در منتهی الارب گوید از آن روی او را ذوالشناتر گویند که انگشت زاید داشته است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذُلْ مِ)
لقب ابرهه بن تبعبن رائس. یکی از ملوک یمن. گویند از آنرو بدو ذوالمنار گفتند که او نخستین کس بود که برای راهنمائی کاروانیان در راهها نصب منارها کرد. و در مجمل التواریخ و القصص آمده است که، ملک ابرهه ذوالمنار، مائه و ثمانون سنه. پسر رایش بود و ابراهیم نام بود واصل (کذا) بسیاری بگشت گرد عالم، و هر جایگاه که رسید، میلها فرمود کردن براه اندر، تا آثار سفر او بدانند و بازگشتن در بیابانها آسان تر بود، و به شب اندر، آتش کردندی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی و از این سبب او را ذوالمنار لقب کردند، و اندر معانی شعر گفتند مطلعش این است:
و لقد بلغت من البلاد مبالغا
یا ذوالمنار فما یرام لحاقکا.
وروایت است که بزمین نشناسان بگذشت و فرزندان وبار، آنک گفته ایم و در سیرالملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود، از سخط ایزد تعالی، نعوذ به، پس ابرهه پسرش را ذوالاذعار، بحرب ایشان فرستاد و او را فریقیس گویند، تا ایشان را بعضی هلاک کرد، و نتوانستند غلبه کردن، که مورچگان بودند هر یکی چند شتری بختی و اسب و مرد را میربودند، و این به وقت روزگار کیکاوس بود و آنکه بنی اسرائیل از اشموئیل پادشاه خواستند و خدای تعالی طالوت را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 155). و نیز رجوع به همین کتاب ص 15 و 158 شود. و در منتهی الارب آمده است: لقب به لأنّه اول من ضرب المنار علی طریقه فی مغازیه لیهتدی بها اذا رجع
لغت نامه دهخدا