جدول جو
جدول جو

معنی ذوالخال - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالخال
(ذُلْ)
نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالطول
تصویر ذوالطول
صاحب عطا و بخشش و توانگری، کنایه از یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالفضل
تصویر ذوالفضل
صاحب فضل و احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالخیار
تصویر ذوالخیار
کسی که در بیع حق خیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالجلال
تصویر ذوالجلال
صاحب جلال و بزرگواری، از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(ذُشْ شا وَ)
لقب پسر دعام بن مالک همدانی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُسْسَ بَ)
لقب پسر حدقه بن بطر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سِ)
لقب سعد بن صفیح خال ابوهریره
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رِ)
موضعی است به دیار کلب. یاقوت، نام یکی از بتهای عرب است به حجاز، لقب اسپ مالک بن قحافه بن حرث بن عوف. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رِ)
لقب لقمان بن توبه، شاعری از عرب
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
فرهنگ شعوری، پتکوب. بتکوب. ظاهراً مصحف پتکوب است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خَ)
اصطلاح موسیقی است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ کِ)
مشهد ذی الکفل، از محال کوفه و نزدیک بشهر کوفه و مزار است
نام موضعی بشمال بادیه الشام است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْخِ)
لقب عوف بن ربیع بن ذی الرّمحین خدمی است از آن روی که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و به کارزار درآمد و بسیار کسان را به نیزه بزد تا آنکه از هر کس پرسیدندی که ترا نیزه زده است گفتی ذوالخمار
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب اسب زبیر بن عوام است که در جنگ جمل بر آن نشسته بود. و نام اسپ مالک بن نویرۀ یربوعی است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب عمرو بن عبدود عامری یکی از شجعان عرب که به روز خندق بدست امیرالمؤمنین علی علیه السلام کشته شد:
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم درّه دار و گهی ذوالفقار گیر.
سنائی.
عالمی پر ذوالخمار است از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرّار کو.
سنائی.
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو ذوالخمار.
سوزنی.
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار.
سوزنی.
روح از سما بحرب علی گفت لافتی
الأعلی چو شد ز علی کشته ذی الخمار.
سوزنی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی.
مونس احمد بمجلس چاریار
مونس بوجهل، عتبه و ذوالخمار.
مولوی.
ورجوع به المرصع ابن الأثیر شود
لقب سبیع ابن الحارث یا احمربن الحارث هوازنی یکی از شجعان عرب به روز حنین در زمرۀ مشرکین. و ابن الأثیر نام او را سبیعبن حارث هوازنی آورده و گوید: قاله ابن اسحاق. ذکر ذلک ابن ماکولا. و رجوع به احمر سبیع و رجوع به امتاع الاسماع ص 401 و 410 و رجوع به المرصع ابن الاثیر شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام اسپ عباد بن حارث است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
ابن شریح بن سیف. شاعری است از عرب. یا ابن شریح بن ارام بن دارم. یکی از شعرای جاهلیّت. ذکره ابن حبیب فی تسمیه شعراءالقبائل. ذکره الاّمدی. (از المرصّع ابن الاثیر)
لقب خلیفه بن جمل است
نعمان بن راشدبن معاویه بن وهب بن عبد الأشهل، سیّد بنی عمیره است. ذکره ابن الکلبی. (از المرصّع)
الطهوی. لقب دینار بن هلال است. و ظاهراً او همان قرط یا ابن قرط طهوی باشد
یربوعی. شاعری جاهلی از عرب از بنوصیربن یربوع
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ کِ)
نام یکی از انبیاء بنی اسرائیل از ذریۀ ابراهیم، نام او دوبار در قرآن کریم آمده است: و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل کل من الصابرین. (21 / 85) و اذکر اسماعیل و الیسع و ذاالکفل و کل من الاخیار. (38 / 48) بعضی گویند او الیاس است و برخی گویند زکریاست و گروهی گفته اند یوشع است و پاره ای گویند حزقیل است و جمعی گفته اند یونس بن متی است وفاسی در شرح الدلائل گوید بقول بعضی او از جانب خدای تعالی مبعوث بپادشاهی کنعان نام شد و او وی را به ایمان خواند و او را پایندانی و کفالت بهشت کرد و بخط خویش ضمانت نامه نبشت. و ثعالبی در مضاف و منسوب گوید، در نام او مفسرین خلاف کرده اند، بقولی نام او بشیر بن ایوب است و خدای تعالی او را پس از ایوب پیغامبری داد و جایگاه او بشام بود و گور او بدیه کفل حارس از اعمال نابلس است و این روایت ملک المؤید صاحب حماه است و بگفتۀ جمعی او یکی از صلحاء بود که او را در شمار انبیا آرند از آنروی که علم او بپایۀ علوم آنان بود. لکن بیشتر بر آنند که او خود پیغامبر بوده است و صاحب معالم التنزیل از حسن و مقاتل روایت کند که او را از آن ذوالکفل نامند که کفالت هفتاد نبی کرده است. و بعضی گویند از آنروی که او نذر کرد که بروزی صد رکعت نماز گذارد و چنان کرد. و نیز در تلقب او گفته اند که وجه آن است که کسائی مانند کفل در برداشت و نیز وجوه دیگر گفته اند. و میرخواند در حبیب السیر گوید: بنا بر اصح او غیر حزقیل والیسع بلکه وصی ّ الیسعاست و به نبوّت بر کنعانیان فائز گردید و امروز ذوالکفل نام محلی است میان حله و بغداد نزدیک برص و بدانجا قبه ای که گویند قبر ذوالکفل است و مزار است. در متون الاخبار در باب وجه تسمیه و کیفیت قصۀ آن پیغمبر بزرگوار وجوه متعدده سمت تحریر یافته چون این مختصر گنجایش تمامی آن روایات ندارد خامه مشکین شمامه برایراد یک قول اختصار مینماید: نقل است که حق سبحانه و تعالی ذوالکفل را خلعت نبوت کرامت فرموده بهدایت کنعانیان و متابعان ایشان که در سلک ملوک عمالقه انتظام داشتند و دعوی الوهیت کرده ذوالکفل در آن مملکت از وهم کنعان پوشیده و پنهان طوایف ایشان را بقبول دین کلیم و طریق مستقیم دعوت میفرمود و ملک از این معنی وقوف یافته ذوالکفل را طلبیده و گفت این چه نوع سخنان است که از تو بمن میرسانند آنجناب جواب داد که من خدای تعالی را به یگانگی می پرستم و مردم را بوحدانیت او میخوانم کنعان در غضب رفته ذوالکفل را به قتل تهدید نمود آن جناب گفت تو خشم خود را به آب حلم منطفی ساز تا سخنی بگویم ملک او را اجازت تکلم نموده ذوالکفل بعد از حمد و ثنای باری تعالی گفت ای ملک تو دعوی الوهیت میکنی این کار از دو صورت بیرون نیست یا خود را خدای تمام خلق گمان برده ای یا خدای همین قوم که تابعند به ربقۀ تو بر شق اول بایستی اقطار جهان مطیع تو بودندی و حال آنکه همچنین نیست و بر شق ثانی بیان فرمای که خدای سایر معشر کیست کنعان از جواب این سخنان هدایت نشان عاجز گشته ذوالکفل را گفت تو چه میگوئی گفت من میگویم که پروردگار تو و آفرینندۀ جمیع افراد انسان و جمیع مخلوقات خالق بر کمال است صانعی است که طبقات سموات برافراشتۀ ید قدرت اوست و صورت شمس و قمر و جمیع کواکب نورگستر نگاشتۀ ید قدرت اوست و تمامی دواب و حیوانات بری و بحری را اقسام لطفش روزی رسانیده ای ملک حذر کن از عقاب او و بپرهیزاز عذاب او کنعان گفت چه باشد جزای کسی که عبودیت این پروردگار نماید و ابواب توبه و استغفار بروی خود بگشاید جواب داد که بهشت عنبرسرشت، شمه ای از اوصاف درجات جنت بیان کرد کنعان باز پرسید که چیست سزای بنده ای که نسبت بدین آفریدگار طریق عصیان ورزد و خود رااز جملۀ بندگانش نشمارد؟ ذوالکفل جوابداد که عذاب جهنم و عذاب الیم و مجملی از صفات درکات دوزخ در حیزتعداد آورد کنعان را از استماع این سخنان رقت بینهایت دست داد ذوالکفل را گفت تو متکفل میشوی که اگر من بوحدانیت حق تعالی و نبوت تو اعتراف نمایم و سالک عبادت گردم خدای تعالی مرا از عذاب دوزخ بدین نعیم بهشت رساند ذوالکفل گفت بلی و به التماس ملک در این باب وثیقه ای نوشته تسلیم کنعان نمود آنگاه کنعان غسل کردو جامه های پاک پوشید و کلمه طیبۀ شهادت بر زبان راند و تعلیم احکام شریعت صیام ایام و قیام لیالی را شعار و دثار خود ساخته بلکه هم در آن چند روز از سر ملک و مال درگذشت و پنهان از قوم به اخیار و زاهدین و سالکان طریق یقین ملحق گشته و بعضی از امرا و لشکراز عقب کنعان شتافته او را یافتند و بدستور معهود در پیش او روی نیاز بر زمین نهادند کنعان ایشان را ازاین حرکت منع کرد گفت بدانید که من به یگانگی پروردگار عالمیان ایمان آورده ام باید که شما نیز متابعت من نمائید تا راه راست یابید آن جماعت نصیحت او را بسمع رضا قبول نموده زبان بکلمه توحید جاری گردانیدندو هم در آن اوان کنعان پهلو بر ناتوانی نهاده کتابتی را که ذوالکفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بملازمان خود سپرده و وصیت کرد که آن صحیفه را با او در قبر نهند چون کنعان فوت شد آن جماعت بموجب وصیتش عمل نمود فرشته ای همان روز آن نوشته را بفرمان الهی بیرون آورد از قبر و بذوالکفل که از وهم کفار در زاویۀ افتقار بود رسانید و گفت ایزد تعالی میفرمایدکه ما بمحض عنایت خود بدانچه از کنعان متکفل شده ای وفا کردیم و بجمیع اولیاء و اهل طاعت خویش بر این موجب بتقدیم میرسانیم بعد از آن ذوالکفل بمیان مردمان رفت و فی الحال جمعی از متابعان کنعان آن جناب را گرفتند که تو اعتقاد پادشاه ما را بفساد آوردی با او غدر کردی. ذوالکفل جواب داد که من ملک را از طریق غوایت بجادۀ هدایت رسانیده متکفل شدم که خدای تعالی او را بجنت اعلی رساند و کنعان در این روز که فوت شده ملازمان بموجب وصیتش صحیفه ای را که در باب تکفل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافرالذنوب چنانچه کفیل شده بودم کنعان را ببهشت رسانیده آن صحیفه را باز بمن فرستادند آنگاه آن نوشته را به آن مردم نمود گفت دست از ضرار من باز دارید تا وقت آنکه اصحاب شما که از عقب ملک رفته اند باز آیند اگر بعد از آمدن ایشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود اطاعت و متابعت من نمایید و الا آنچه مقتضای رای شما باشد بتقدیم رسانید آن جماعت را این سخن مقبول افتاد ذوالکفل را در محبس باز داشتند تا مردمی که از عقب کنعان رفته بودندباز آمدند آن طایفه چون کیفیت فوت ملک را چنانچه واقع بود از ذوالکفل شنودند و آن صحیفه را دیده گفتند آنچه ذوالکفل میگوید در حق او راست است و این همان صحیفه است که ذوالکفل برای او نوشته بوده در قبر نهاده بودیم لاجرم آن مردم بقدم اعتذار پیش آمده در آن روز صد و بیست هزار کس بذوالکفل ایمان آوردند و دست دردامان متابعتش زده ترک اصنام کردند و ایضاً ذوالکفل آن طایفه را بجنت الماوی هادی و مهدی شد و ایشان راشرایط احکام اسلام تعلیم فرمود و بدین اسباب ایزد تعالی آن جناب را ذوالکفل خواند مدت عمر ذوالکفل هفتادو پنجسال بود. و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: بمناسبت بودن وی یکی از انبیاء بنی اسرائیل نام او در قرآن کریم آمده است. و با این که این کلمه عربی است در امر اصل عبرانی آن اختلاف است و گمان میرود که او حزقیل باشد. وی بعد از الیسع مبعوث نبوت شده است. بروایتی قبر او در بتلیس است و نیز در شام و بعض جاهای دیگر گفته اند. و برخی از متتبعین جدید تاریخ برآنند که ذوالکفل از بنی اسرائیل نیست و افکار و مواعظ و معتقدات وی با بنی اسرائیل مخالف باشد و آنرا منسوب به یکی از قبائل عرب گمان برده و نبوت او را نیز انکار کنند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 197، 198، 205، 426، 435 و جوالیقی، جزء ص 7 ص 299 و معجم البلدان، ذیل کلمه ملاحه. و نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 195 وحبیب السیر جزء1 از ج 1 ص 40 و قاموس الاعلام ترکی و المرصع ابن الاثیر شود، نام مردی از بنی اسرائیل که حریص بمحرمات بود لکن سپس توبه کرد و گفت واﷲ لااعصی اﷲ ابداً و قضا را همان شب وفات یافت و صباح این جمله را بر در خانه او نوشته دیدند که: ان اﷲقد غفر لذی الکفل. (المرصع ابن الاثیر) :
حال الیاس و یوشع و ذوالکفل
یافته هر یک از کفایت کفل.
سنائی
نام برادر ذوالنون مصری. در صفه الصفوه آرد: و پدر او ’پدر ذوالنون’ مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون، ذوالکفل، عبدالباری، همیسع. و رجوع به ذوالنون شود
لغت نامه دهخدا
(ذُنْ نُ زُ)
ذوالبرکه، دارای سفرۀ مهمانی. خداوند خوان گسترده
لغت نامه دهخدا
(ذُنْ نُ)
قریه ایست در راه کوفه بمکه و بدانجا آبی شور است. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُنْ نُ خَ)
چشمه ای است به نزدیکی مدینه، آبی است نزدیک مکه، میان مغمس و اثبره که به بر سوی مکه فروریزد، موضعی است به اسفل حضر موت دوس را. (از المرصع). و در تاج العروس آمده است: وذوالنّخیل موضعی است میان مغمس و اثبره نزدیک مکه شرفها اﷲتعالی و نیز موضعی است بیمن نزدیک حضرموت
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب ابی بکر بن ابی قحافه رضی الله عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لقب آنگاه بدو دادند که رسول صلوات الله علیه به صدقه موعظت فرمود و ابوبکر مجموع اموال خویش یکباره جز جامه ای از پلاس که بر تن داشت، به مسکینان بخشید و چون پیغامبر صلوات الله علیه پرسید اهل خود را چه بر جای ماندی ؟ گفت خدای و رسول او را. و نیز در وجه این تلقیب گفته اند لانه تصدّق بجمیع ماله و خلل کسأه بخلال. هرچند از بحث لغوی ما بیرون است لیکن در اینجا حکایت اسکندر مقدونی مرا بخاطر گذشت: آنگاه که به جنک مشرق میشد و گویند هرچه از زر و سیم و جامه و عطر داشت میان کسان و سپاهیان بخش کرد. از وی سؤال کردند برای خویش چه باقی گذاشتی ؟ گفت امید را یعنی امید فتح و فیروزی را. میان این دو بخشش و دهش فرق تمدن شرقی و غربی یعنی معنوی و مادی پیدا آید. در یکی خودخواهی مطلق و در دیگری مردم دوستی بی شرط. از فیروزی اسکندر انهدام علم یونان و اخلاق و ادب ایران حاصل آمد و از فیروزی محمد مساوات مطلقه بین حبشی و قرشی حاصل شد. رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بِ)
ابن رحیب. یکی از ملوک حمیر است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عِ)
نام اسپی نجیب، معروف به جاهلیت قبیلۀ بنورباح بن یربوع را. جریر گوید:
ان الجیاد یبتن حول خبائنا
من نسل اعوج او لذی العقال.
(کذا) (از المرصع خطی پراغلاط) ، نام اسپی رسول اکرم صلوات الله علیه را
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عَ)
و ذوالعین. آنکه خلق را و حق را با یکدیگر می بیند:
آنانکه حق و خلق بهم می بینند
بی حق بر خلق یک نفس ننشینند
محجوب از این هر دو نباشند دمی
از هر شجری میوۀ آن می چینند.
(آنندراج).
و سیدشریف جرجانی در تعریفات گوید: هوالذی یری الخلق ظاهرا و یری الحق باطنا فیکون الحق عنده مرآهالخلق لاحجاب المرآه بالصور الظاهره. (تعریفات)
بالضم. آنکه خلق را ظاهربیند و حق را باطن و حق نزد او آئینۀ خلق باشد و آئینه پنهان گردد و بصورتی که ظاهر بود در آینه هرآینه این احتجاب مطلق است بمقید (کذا). (آنندراج) :
خلق پیدا بیند و حق را نهان
این چنین بینند یعنی عاقلان.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام چاهی است بسیار آب با آب شیرین در سه فرسنگی سوارقیه شاعر گوید:
لقد رعتمونی یوم ذی الغارروعه
باخبار سوء دونهن ّ مشیبی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَ)
خداوند فضل و هنر و فزونی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
خداوند حال. دارای حال. کلمه ای که حال برای اوست: جائنی زیدٌ راکباً، راکباً حال است زید را و زید ذوالحال باشد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام جایگاهی به سرّ من رآی
لغت نامه دهخدا
خداوند بزرگ دارنده بزرگواری از فروزه های خدا یی صاحب بزرگی، بزرگوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خداوند فراوانی خداوند افزونی نعمت صاحب عطا، صفتی است از صفات خدای تعالی. یا ذو الطول و المن. صاحب عطا و انعام: ، صفتی است از صفات خدا: (جمال ملکت ایران و توران مبارک سابه ذوالطول و المن) (منوچهری. د 59 در مدح علی بن عبیدالله صادق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالعقل
تصویر ذوالعقل
خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالفضل
تصویر ذوالفضل
صاحب فضل و احسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالجلال
تصویر ذوالجلال
((~. جَ))
از صفات خداوند، دارنده جلال، صاحب بزرگواری
فرهنگ فارسی معین