لقب اسود عنسی کذّاب، متنبی که به سال دهم از هجرت در یمن دعوی نبوت کرد و به سال یازدهم کار وی بالا گرفت و رسول اکرم صلوات الله علیه به فیروزبن دیلمی یا فیروزان دیلمی یا باذان رئیس ابناء فارس که مسلمانی پذیرفته بود بنوشت تا او را از میان برگیرد و وی به أمر رسول ذوالحمار را بکشت. و این لقب از آن به وی داده اند که خری داشت چون بوی می گفت (اسجد لربّک) سجده می کرد و چون میگفت (ابرک) می خفت. رجوع به اسود عنسی شود. اسود، یا عبهله عنسی و صاحب المرصع گویدعبهله بن کعب اسود و عنس بفتح اوّل نام بطنی است ازمذحج او در اواخر عهد رسول صلوات الله علیه در یمن خروج کرد و دعوی نبوّت کرد و رسول صلوات الله علیه در مرض موت بنامه و پیام گروهی از مسلمانان یمن را بقتل او امر فرمود و او پیش از رحلت رسول بدست فیروز دیلمی ودستیاری زن شهر بن باذان در خوابگاه خویش کشته شد پیش از رحلت رسول صلوات الله علیه لیکن بشارت قتل وی پس از وفات پیغمبر صلوات الله علیه به ابوبکر خلیفه رسید. رجوع به تاریخ سیستان ص 72 و المرصع ابن الأثیر و مجمل التواریخ و القصص ص 255 شود
لقب اسود عنسی کذّاب، مُتَنبی که به سال دهم از هجرت در یَمن دعوی نبوت کرد و به سال یازدهم کار وی بالا گرفت و رسول اکرم صلوات الله علیه به فیروزبن دیلمی یا فیروزان دیلمی یا باذان رئیس ابناء فارس که مسلمانی پذیرفته بود بنوشت تا او را از میان برگیرد و وی به أمر رسول ذوالحمار را بکشت. و این لقب از آن به وی داده اند که خری داشت چون بوی می گفت (اسجد لربّک) سجده می کرد و چون میگفت (اُبُرک) می خفت. رجوع به اسود عنسی شود. اسود، یا عبهله عنسی و صاحب المرصع گویدعبهله بن کعب اسود و عَنس بفتح اوّل نام بطنی است ازمذحج او در اواخر عهد رسول صلوات الله علیه در یمن خروج کرد و دعوی نبوّت کرد و رسول صلوات الله علیه در مرض موت بنامه و پیام گروهی از مسلمانان یمن را بقتل او امر فرمود و او پیش از رحلت رسول بدست فیروز دیلمی ودستیاری زن شهر بن باذان در خوابگاه خویش کشته شد پیش از رحلت رسول صلوات الله علیه لیکن بشارت قتل وی پس از وفات پیغمبر صلوات الله علیه به ابوبکر خلیفه رسید. رجوع به تاریخ سیستان ص 72 و المرصع ابن الأثیر و مجمل التواریخ و القصص ص 255 شود
ذوالحاجبین صاحب تاج العروس گوید: قائدی است فارسی و او را ذوالحاجب نیز گویند و در سیر ذکر او آمده است: وردانشاه یکی از بزرگان ایران به روزگار یزدجردبن شهریار و عمر و عثمان رضی اﷲعنهماست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: اندر عهد یزدجردبن شهریار، پنجسال عمر رضی اﷲ عنه خلیفت بود و پس عثمان رضی اﷲ عنه. و بزرگان عجم فرخ زاد بود در این وقت و وردانشاه که او را عرب ذاالحاجب خوانند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار ص 97). و باز صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و عجم این سال (سال بیستم هجرت) بر پیروزان به نهاوند جمع شدند و ذوالحاجب نیز گویند. و امیرالمؤمنین عمر نعمان بن المقرن را به امیری نهاوند فرستاد با حذیفه بن الیمان و عمرو بن معدیکرب و جماعتی از یاران و اشراف و نعمان آنجا شهادت یافت با عمرو بن معدیکرب و بسیاری صحابه و حذیفه آن فتح تمام کرد و نهاوند بگرفت و این آخرین فتح بود. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 276). مردانشاه. ابونعیم اصفهانی در تاریخ اصفهان آرد که عمر بن خطاب باهرمزان مشورت کرد در امر اصفهان و فارس و آذربایجان که از کدام یک باید آغاز کردن هرمزان گفت ای امیر مؤمنان اصفهان سر و آذربایجان و فارس دوبازو است چون یکی از دو بازو بریده شود سر تکیه به بازوی دیگر کند لکن اگر سر بریده شود هر دو بازو بیفتد پس به اصفهان آغاز کن و عمر به مسجد درآمد و نعمان بن مقرن را دید که به نماز اندر است پس گوش داشت تا او نماز بپایان برد پس بدو گفت من ترا به کاری فرستم گفت اگر برای وصول جبایات خواهی فرستادن نخواهم لکن اگر برای غزا فرستی فرمانبردارم عمر گفت برای غزا ترا برگزیده ام پس سامان سفر او کرد و به مردم کوفه پیام داد تا باوی یاری کنند و بدو پیوندند و در میان آنان که بدو پیوستند حذیفه بن یمان و مغیره بن شعبه و زبیربن عوام و اشعث بن قیس و عمرو بن معدیکرب و عبداﷲ بن عمر بودند.پس نعمان بجانب ایرانیان شد و میان او و ایرانیان رودی فاصله بود و مغیره بن شعبه را به رسالت نزد مردم ایران فرستاد و پادشاه ایرانیان ملقب به ذوالحاجبین یا ذوالحاجب و موسوم به مردانشاه بود و او با کسان خویش استشارت کرد که چه بینید چون سلحشوری او را بپذیرم یا مانند پادشاهی ؟ گفتند بصورت پادشاه وی را بپذیر و او بر تختی نشست و تاج بر سر نهاد و بگرد وی ابناء ملوک با جامه های دیبا و گوشواره و یاره ها صف سماطین کشیده داشتند مغیره در این وقت نیزه و سپری در دست داشت و دو تن از ایرانیان دو بازوی او را بدست داشتند و ایرانیان بدو صف در بساطی بر پای ایستاده بودند و مغیره با نوک نیزه آن بساط سوراخ میکرد تا به فال بد گیرند ذوالحاجبین بدو گفت: ای مردم عرب گرسنگی بر شما سخت شد ازینرو خروج کردید اگر خواهید شما را خواربار دهیم و بازگردید. مغیره پس از حمد و ثنای خدا گفت ما مردم عرب مردار میخوردیم و پایمال دیگران بودیم و کسی را پایمال نمی کردیم پس خدا پیامبری را ازما برانگیخت و او از اواسط ناس بود و راستگوترین آنان و او بما وعده کرد که مملکت شما را عنقریب ما بگشائیم و چنان شد که او گفت... و در دل خویش گفتم چه شود که من اعضاء خویش گرد آرم و بر تخت او جهم تا به فال بد گیرند و آنگاه که آن دو تن متوجه من نبودند برجستم و بر تخت نشستم و مرا بگرفتند و بزدند و من گفتم گرفتم که من از روی نادانی مرتکب خطائی شدم با رسولان چنین نکنند و ما با فرستادگان شما این نکردیم... (ذکر اخبار اصبهان تألیف ابی نعیم ج 1 صص 21- 22)
ذوالحاجبین صاحب تاج العروس گوید: قائدی است فارسی و او را ذوالحاجب نیز گویند و در سیر ذکر او آمده است: وردانشاه یکی از بزرگان ایران به روزگار یزدجردبن شهریار و عمر و عثمان رضی اﷲعنهماست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: اندر عهد یزدجردبن شهریار، پنجسال عمر رضی اﷲ عنه خلیفت بود و پس عثمان رضی اﷲ عنه. و بزرگان عجم فرخ زاد بود در این وقت و وردانشاه که او را عرب ذاالحاجب خوانند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار ص 97). و باز صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و عجم این سال (سال بیستم هجرت) بر پیروزان به نهاوند جمع شدند و ذوالحاجب نیز گویند. و امیرالمؤمنین عمر نعمان بن المقرن را به امیری نهاوند فرستاد با حذیفه بن الیمان و عمرو بن معدیکرب و جماعتی از یاران و اشراف و نعمان آنجا شهادت یافت با عمرو بن معدیکرب و بسیاری صحابه و حذیفه آن فتح تمام کرد و نهاوند بگرفت و این آخرین فتح بود. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 276). مردانشاه. ابونعیم اصفهانی در تاریخ اصفهان آرد که عمر بن خطاب باهرمزان مشورت کرد در امر اصفهان و فارس و آذربایجان که از کدام یک باید آغاز کردن هرمزان گفت ای امیر مؤمنان اصفهان سر و آذربایجان و فارس دوبازو است چون یکی از دو بازو بریده شود سر تکیه به بازوی دیگر کند لکن اگر سر بریده شود هر دو بازو بیفتد پس به اصفهان آغاز کن و عمر به مسجد درآمد و نعمان بن مقرن را دید که به نماز اندر است پس گوش داشت تا او نماز بپایان برد پس بدو گفت من ترا به کاری فرستم گفت اگر برای وصول جبایات خواهی فرستادن نخواهم لکن اگر برای غزا فرستی فرمانبردارم عمر گفت برای غزا ترا برگزیده ام پس سامان سفر او کرد و به مردم کوفه پیام داد تا باوی یاری کنند و بدو پیوندند و در میان آنان که بدو پیوستند حذیفه بن یمان و مغیره بن شعبه و زبیربن عوام و اشعث بن قیس و عمرو بن معدیکرب و عبداﷲ بن عمر بودند.پس نعمان بجانب ایرانیان شد و میان او و ایرانیان رودی فاصله بود و مغیره بن شعبه را به رسالت نزد مردم ایران فرستاد و پادشاه ایرانیان ملقب به ذوالحاجبین یا ذوالحاجب و موسوم به مردانشاه بود و او با کسان خویش استشارت کرد که چه بینید چون سلحشوری او را بپذیرم یا مانند پادشاهی ؟ گفتند بصورت پادشاه وی را بپذیر و او بر تختی نشست و تاج بر سر نهاد و بگرد وی ابناء ملوک با جامه های دیبا و گوشواره و یاره ها صف سماطین کشیده داشتند مغیره در این وقت نیزه و سپری در دست داشت و دو تن از ایرانیان دو بازوی او را بدست داشتند و ایرانیان بدو صف در بساطی بر پای ایستاده بودند و مغیره با نوک نیزه آن بساط سوراخ میکرد تا به فال بد گیرند ذوالحاجبین بدو گفت: ای مردم عرب گرسنگی بر شما سخت شد ازینرو خروج کردید اگر خواهید شما را خواربار دهیم و بازگردید. مغیره پس از حمد و ثنای خدا گفت ما مردم عرب مردار میخوردیم و پایمال دیگران بودیم و کسی را پایمال نمی کردیم پس خدا پیامبری را ازما برانگیخت و او از اواسط ناس بود و راستگوترین آنان و او بما وعده کرد که مملکت شما را عنقریب ما بگشائیم و چنان شد که او گفت... و در دل خویش گفتم چه شود که من اعضاء خویش گرد آرم و بر تخت او جهم تا به فال بد گیرند و آنگاه که آن دو تن متوجه من نبودند برجستم و بر تخت نشستم و مرا بگرفتند و بزدند و من گفتم گرفتم که من از روی نادانی مرتکب خطائی شدم با رسولان چنین نکنند و ما با فرستادگان شما این نکردیم... (ذکر اخبار اصبهان تألیف ابی نعیم ج 1 صص 21- 22)
لقب پسر ابوشرح خزاعی، لقب پدر تاجۀ حمیری ملکۀ یمن که در ایام قحط یوسف از گرسنگی بمرد. ابن هشام گوید: سیل گوری را به یمن بشست و در آن گور زنی یافتند که بر گردن هفت مخنقه در و در هر یک از دو دست و دو پای هفت دست آورنجن و هفت خلخال و هفت بازوبند داشت و به هر انگشت انگشتری که در آن گوهری گران بها درنشانده بودند و نزدیک سر وی صندوقی انباشته از چیزها و لوحی که بر آن نبشته بود: بنام تو ای خدا. خدای حمیر! من تاجه دختر شفرغلّه کشان خود را بیوسف علیه السلام گسیل داشتم. و بازگشت آنان دیر کشید. پس مدی سیم مسکوک با یکی از خواص ّ خود برای یک مد آرد فرستادم و یافت نشد. سپس مدی زر بهمین مقصود ارسال کردم و هم نیافتند و باز یک مد مروارید روانه داشتم و نیز بدست نکردند پس گفتم تا یک مد مروارید آس کردند و در دهان گرفتم لکن گرسنگی من ننشانید و بیرون افکندم. ای شنوندۀ قصۀ من بر من رحمت آر و ای زن که این زیورهای من پوشیدن خواهی هم بمرگ من خواهی مردن
لقب پسر ابوشرح خزاعی، لقب پدر تاجۀ حمیری ملکۀ یمن که در ایام قحط یوسف از گرسنگی بمرد. ابن هشام گوید: سیل گوری را به یمن بشست و در آن گور زنی یافتند که بر گردن هفت مخنقه در و در هر یک از دو دست و دو پای هفت دست آورنجن و هفت خلخال و هفت بازوبند داشت و به هر انگشت انگشتری که در آن گوهری گران بها درنشانده بودند و نزدیک سر وی صندوقی انباشته از چیزها و لوحی که بر آن نبشته بود: بنام تو ای خدا. خدای حمیر! من تاجه دختر شفرغلّه کشان خود را بیوسف علیه السلام گسیل داشتم. و بازگشت آنان دیر کشید. پس مدی سیم مسکوک با یکی از خواص ّ خود برای یک مد آرد فرستادم و یافت نشد. سپس مدی زر بهمین مقصود ارسال کردم و هم نیافتند و باز یک مد مروارید روانه داشتم و نیز بدست نکردند پس گفتم تا یک مد مروارید آس کردند و در دهان گرفتم لکن گرسنگی من ننشانید و بیرون افکندم. ای شنوندۀ قصۀ من بر من رحمت آر و ای زن که این زیورهای من پوشیدن خواهی هم بمرگ من خواهی مردن