جدول جو
جدول جو

معنی ذوالتاج - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالتاج
(ذُتْ تا)
لقب ابواحیحه سعید بن عاص. ابن الکلبی گوید او به مکه هرگاه عمامه بر سر داشت کس دیگر به حرمت او عمامه بر سر نمی نهاد و او راتکریماً ذوالتاج می نامیدند. از المرصع ابن الأثیر به نقل از ابن الکلبی. و رجوع به ذوالعمامه شود، لقب حارثه بن عمرو بن ابی ربیعۀ شیبانی، لقب لقیطبن مالک، لقب مالک بن خالد بن صخربن ثرید. که بنوسلیم تاج بر سر او نهاده وی را ملک خود خواندند، لقب معبدبن عامر، لقب هوذه بن علی یمانی. و ابن الأثیر در المرصع گوید: و لم یتوّج و انما صنع له کسری خرزات
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذُلْ)
نام چاهی است بسیار آب با آب شیرین در سه فرسنگی سوارقیه شاعر گوید:
لقد رعتمونی یوم ذی الغارروعه
باخبار سوء دونهن ّ مشیبی
لغت نامه دهخدا
(ذُدْ دُ)
نام شاعری است از عرب. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
خداوند حال. دارای حال. کلمه ای که حال برای اوست: جائنی زیدٌ راکباً، راکباً حال است زید را و زید ذوالحال باشد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ جِ)
ذوالحاجبین صاحب تاج العروس گوید: قائدی است فارسی و او را ذوالحاجب نیز گویند و در سیر ذکر او آمده است: وردانشاه یکی از بزرگان ایران به روزگار یزدجردبن شهریار و عمر و عثمان رضی اﷲعنهماست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: اندر عهد یزدجردبن شهریار، پنجسال عمر رضی اﷲ عنه خلیفت بود و پس عثمان رضی اﷲ عنه. و بزرگان عجم فرخ زاد بود در این وقت و وردانشاه که او را عرب ذاالحاجب خوانند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار ص 97). و باز صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و عجم این سال (سال بیستم هجرت) بر پیروزان به نهاوند جمع شدند و ذوالحاجب نیز گویند. و امیرالمؤمنین عمر نعمان بن المقرن را به امیری نهاوند فرستاد با حذیفه بن الیمان و عمرو بن معدیکرب و جماعتی از یاران و اشراف و نعمان آنجا شهادت یافت با عمرو بن معدیکرب و بسیاری صحابه و حذیفه آن فتح تمام کرد و نهاوند بگرفت و این آخرین فتح بود. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 276). مردانشاه. ابونعیم اصفهانی در تاریخ اصفهان آرد که عمر بن خطاب باهرمزان مشورت کرد در امر اصفهان و فارس و آذربایجان که از کدام یک باید آغاز کردن هرمزان گفت ای امیر مؤمنان اصفهان سر و آذربایجان و فارس دوبازو است چون یکی از دو بازو بریده شود سر تکیه به بازوی دیگر کند لکن اگر سر بریده شود هر دو بازو بیفتد پس به اصفهان آغاز کن و عمر به مسجد درآمد و نعمان بن مقرن را دید که به نماز اندر است پس گوش داشت تا او نماز بپایان برد پس بدو گفت من ترا به کاری فرستم گفت اگر برای وصول جبایات خواهی فرستادن نخواهم لکن اگر برای غزا فرستی فرمانبردارم عمر گفت برای غزا ترا برگزیده ام پس سامان سفر او کرد و به مردم کوفه پیام داد تا باوی یاری کنند و بدو پیوندند و در میان آنان که بدو پیوستند حذیفه بن یمان و مغیره بن شعبه و زبیربن عوام و اشعث بن قیس و عمرو بن معدیکرب و عبداﷲ بن عمر بودند.پس نعمان بجانب ایرانیان شد و میان او و ایرانیان رودی فاصله بود و مغیره بن شعبه را به رسالت نزد مردم ایران فرستاد و پادشاه ایرانیان ملقب به ذوالحاجبین یا ذوالحاجب و موسوم به مردانشاه بود و او با کسان خویش استشارت کرد که چه بینید چون سلحشوری او را بپذیرم یا مانند پادشاهی ؟ گفتند بصورت پادشاه وی را بپذیر و او بر تختی نشست و تاج بر سر نهاد و بگرد وی ابناء ملوک با جامه های دیبا و گوشواره و یاره ها صف سماطین کشیده داشتند مغیره در این وقت نیزه و سپری در دست داشت و دو تن از ایرانیان دو بازوی او را بدست داشتند و ایرانیان بدو صف در بساطی بر پای ایستاده بودند و مغیره با نوک نیزه آن بساط سوراخ میکرد تا به فال بد گیرند ذوالحاجبین بدو گفت: ای مردم عرب گرسنگی بر شما سخت شد ازینرو خروج کردید اگر خواهید شما را خواربار دهیم و بازگردید. مغیره پس از حمد و ثنای خدا گفت ما مردم عرب مردار میخوردیم و پایمال دیگران بودیم و کسی را پایمال نمی کردیم پس خدا پیامبری را ازما برانگیخت و او از اواسط ناس بود و راستگوترین آنان و او بما وعده کرد که مملکت شما را عنقریب ما بگشائیم و چنان شد که او گفت... و در دل خویش گفتم چه شود که من اعضاء خویش گرد آرم و بر تخت او جهم تا به فال بد گیرند و آنگاه که آن دو تن متوجه من نبودند برجستم و بر تخت نشستم و مرا بگرفتند و بزدند و من گفتم گرفتم که من از روی نادانی مرتکب خطائی شدم با رسولان چنین نکنند و ما با فرستادگان شما این نکردیم... (ذکر اخبار اصبهان تألیف ابی نعیم ج 1 صص 21- 22)
لغت نامه دهخدا
(ذُتْ تو)
نام موضعی است و تود میوۀ توت و درخت توت است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی است، نام کوهی به دیار بنی کلاب در برابر ملیحه و بدانجا آبی است، نام موضعی در مصادر وادی المیاه، بنی نفیل بن عمرو بن کلاب را، جایگاهی به اطراف رقق. بنی عمرو بن کلاب را، کوهی از اقبال هضب النخل بدان سوی جایگاه مذکور، و بعضی گفته اند ذوالبان از دیار بنی البکاء است. و ابوزیاد گفته است ذوالبان هضبه ای است که بدانجا بان روید
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تثنیۀ ذوات و اصل آن ذواتان است لیکن چون لازم الاضافه است جز بصورت ذواتا در کلام نیاید. ذواتا مال، دو زن خداوندان مال. و منه قوله تعالی: ذواتا افنان. (قرآن 48/55)
لغت نامه دهخدا