جدول جو
جدول جو

معنی ذوالاوتار - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالاوتار
(ذُلْ اَ)
خداوند زه ها. صاحب وترها، هر یک از آلات موسیقی که زه دارند. رودجامه. ج، ذووالأوتار. رودجامگان
لغت نامه دهخدا
ذوالاوتار
صاحب وترها خداوند زه ها، هر یک از آلات موسیقی زهی رود جامه
تصویری از ذوالاوتار
تصویر ذوالاوتار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذُلْ اَ)
خداوند میخها. دارای مسمارها. لقب فرعون موسی در قرآن: و فرعون ذوالاوتاد. (قرآن 12/38) و گویند از اینرو بدو ذوالاوتاد گفته اند که وی نخستین کس است که مردم را به چارمیخ می کشید
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اَ)
لقب شاپور دوم پسر هرمزبن نرسی. و بقول حمزۀ اصفهانی ذوالاکتاف ترجمه کلمه هویه سنباست چه هویه به معنی کتف و سنبا سنبنده باشد. و فردوسی گوید:
عرابی ذوالأکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.
و ابن الأثیر در المرصع در وجه تلقیب شاپور به ذوالأکتاف گوید: چون وی به علم کتف (یعنی کت بینی) استهزاء می کرد او را بدین لقب خواندند. و نیز گوید و بعضی گفته اند که چون قومی از عرب بر وی طغیان کردند و شاپور آنان را اسیر گرفت کتف های ایشان برآورد - انتهی. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لقب به لانه سار فی الف الی نواحی العرب، الذین یعتسفون فی الأرض، فقتل من قدر علیهم و نزع اکتافهم. و قول مشهور آن است که دوش ایشان را سوراخ کرده و به یک رسن درکشیدند. رجوع به شاپور دوم ساسانی در همین لغت نامه و حبیب السیرجزء 2 از ج 1 ص 80 و 81 و مجمل التواریخ والقصص ص 34 و35 و 36 و 87 و 94 و 167 و ترجمه بلعمی و دیگر امهات شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اِسْ)
لقب یکی از ملوک یمن است. و کان مسوّرا، فاغار علیهم، ثم انتهی به جمعه الی الکهف فتبعه بنومعد، فجعل منبّه یدخن علیهم حتی هلکوا. فسمّی دخاناً
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اَ)
نام یکی از ملوک حمیر است
لغت نامه دهخدا
پسر ابرهه ذوالمنار موسوم به افریقیس. یا عبدبن ابرهه برادر ذوالمنار. یکی از ملوک یمن. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و روایت است که (ذوالمنار ابرهه) به زمین نسناسان بگذشت... در سیرالملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود از سخط ایزد تعالی نعوذ به. پس ابرهه پسرش را ذوالأذعار به حرب ایشان فرستاد و او را فریقیس گویند تا ایشان را بعضی هلاک کرد و نتوانستند غلبه کردن، که مورچگان بودند هر یکی چند شتری بختی. و اسپ و مرد را می ربودند و این بوقت روزگار کیکاوس بود و آنکه بنی اسرائیل از اشمویل پادشاه خواستند وخدای تعالی طالوت را بفرستاد. ملک افریقیس ابن ابرهه، اربع و ستین سنه. چون پادشاه گشت هزارهزار مرد فراز آورد و ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت و شهر افریقیه بنا نهاد بنام خویش و چندانکه در آن حدود آبادان بود بگرفت و هرچه برده آورد به أفریقیه اندربداشت و شهری آباد گشت و حمزهالأصفهانی در تاریخ خویش گویدذوالأذعار برادر افریقیس بوده است و بیست و پنج سال پادشاهی بکرد تا ملک بهداد (بهداهاد) رسید. و در سیر ذوالأذعار خود فریقیس را گوید. شاعر گفته است:
سرنا الی المغرب فی جحفل
بکل ّ قوم اریحی ّ همام.
افریقیس را خود در کتاب سیر خوانده ام که پسری بود نام او الفندیس بن افریقیس. از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد... (مجمل التواریخ والقصص ص 155 و 156). و ابن الاثیر در المرصع گوید: عمرو بن ایمن یا عمرو بن ذوالمنار ملک یمن. و وی را از آن ذوالاذعار گویند که وی با قومی از نسناس که رویها در سینه ها داشتند و مردم از آنان می ترسیدند جنگ کرد. و بعضی گفته اند وجه تلقیب آن است که او قومی وحشی شکل رااسیر آورد که مردمان از آنان بهراسیدند و یا بعلت آنکه وی نسناس را به یمن آورد و مردم یمن از نسناس مذعور و به بیم شدند. و ابن البلخی نام او را ذوالأذعارابن ابرهه ذالمنار گفته و در عقدالفرید ذوالأذعار ابن ابرهه آمده است. و رجوع بمفاتیح العلوم خوارزمی ص 69 و فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 42 و عقدالفرید جزو 3 ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ وِلْ اَ)
خداوندان زه. وترداران. رودجامگان. آلات موسیقی که زه کشیده دارند: و در برهان قاطع ذیل ’جفت ساز’ آمده است: نوعی از فنون و هنرهای سازندگی و صفتی از صفات ساز ذوی الاوتار است و آن سه نوع میباشد جفت ساز و راست ساز و یک و نیم ساز. نظامی آرد:
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
(اقبالنامه چ وحید ص 88).
و در جای دیگر ’ساز جفت’ آورده است:
سباع و بهائم برآن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت.
(ص 88 همان کتاب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذو الاوتار
تصویر ذو الاوتار
رود جامه ساز زهی تار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی الاوتار
تصویر ذوی الاوتار
آلات موسیقی زهی وتر داران رود جامگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی الاوتار
تصویر ذوی الاوتار
((ذَ وِ لْ اَ))
آلات موسیقی زهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالاقتدار
تصویر ذوالاقتدار
((ذُ لْ اِ تِ))
دارای قدرت، مقتدر
فرهنگ فارسی معین