باجناغ، دو مرد که دو خواهر را به زنی گرفته باشند هر کدام نسبت به دیگری باجناغ خوانده می شود، شوهر خواهر زن، هم زلف دستگاه الکتریکی کوچکی در اتومبیل عوض هندل که موتور به وسیلۀ آن روشن می شود
باجَناغ، دو مرد که دو خواهر را به زنی گرفته باشند هر کدام نسبت به دیگری باجناغ خوانده می شود، شوهر خواهر زن، هَم زُلف دستگاه الکتریکی کوچکی در اتومبیل عوض هندل که موتور به وسیلۀ آن روشن می شود
آنچه چهارپایان می خورند، خوراک چهارپایان، گیاه سبز گیاه، هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، نبات، نبت، کلأ علف خرس: کنایه از ویژگی چیز بی ارزشی که به راحتی به دست می آید علف گربه: در علم زیست شناسی سنبل الطیب
آنچه چهارپایان می خورند، خوراک چهارپایان، گیاه سبز گیاه، هر رُستنی که از زمین بروید، گیا، گیَه، گیاغ، نَبات، نَبت، کَلَأ علف خرس: کنایه از ویژگی چیز بی ارزشی که به راحتی به دست می آید علف گربه: در علم زیست شناسی سنبل الطیب
مرد خردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذلفاء. ج، ذلف
مرد خُردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذَلْفاء. ج، ذُلْف
بنت الابیض زوجه و معشوقۀنجده ابن الاسود پسر عم خود. وی کنیزکی از اهل مدینه معاصر خلفای اموی است، او را در ابتداء سعید بن عبدالملک بخرید و سپس ببرادر او سلیمان بن عبدالملک رسید واو عشقی بیش از حدّ به وی می ورزید و او را در عشق ذلفاء اشعاری است. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است. قال ابوسوید: حدثنی ابوزید الاسدی قال: دخلت علی سلیمان بن عبدالملک بن مروان، و هو جالس علی دکان مبلط بالرخام الأحمر مفروش بالدیباج الأخضر، فی وسط بستان ملتف، قد أثمر و اینع، و اذا بازاءکل شق ّ من البستان میدان بنبت الربیع قد ازهر و علی رأسه و صائف، کل ّ واحده منهن احسن من صاجتها، و قد غابت الشمس، فنصرت الخضره و اضعفت فی حسنها الزهره، و غنّت الاطیار فتجاوبت، و سفت الریاح علی الاشجار فتمایلت، [وقد حلی البستان ] بأنهار فیه قد شققت، و میاه قد تدفقت، فقلت: السلام علیک أیها الامیر و رحمهاﷲ و برکاته. و کان مطرقاء فرفع رأسه و قال: أبازید! فی مثل هذا الحین یصاب احدحیا؟ قلت: اصلح اﷲ الامیر، او قدقامت القیامه بعد! قال: نعم، علی اهل المحبه سرّاً و المراسله بینهم خفیه. ثم أطرق ملیا، ثم رفع رأسه فقال: أبازید، ما یطیب فی یومنا هذا؟ قلت: أعز اﷲ الامیر، قهوه صفراء، فی زجاجه بیضاء، تناولها مقدوده هیفاء، مضمومه لفّاء [مکحوله] دعجاء، اشربها من کفها، و أمسح فمی بفمها فأطرق سلیمان ملیا لایحیر جوابا، ینحدر من عینه عبرات بلا شهیق، فلما رأت الوصائف ذلک تنحین عنه، ثم رفع رأسه فقال: ابازید، حللت فی یوم فیه انقضاء أجلک و منتهی مدتک و تصرﱡم عمرک ! واﷲ لاضربن عنقک او لتخبرنّی ما آثار هذه الصفه من قلبک. قلت: نعم، اصلح اﷲ الامیر،کنت جالسا عندباب أخیک سعید بن عبدالملک، فاذا أنابجاریه قدخرجت الی باب القصر کالغزال انفلت من شبکهالصیاد، علیها قمیص اسکندرانی یتبین منه بیاض بدنها، و تدویر سرتها، و نقش تکتها، و فی رجلیها نعلان حمروان، و قد أشرق بیاض قدمها علی حمره نعلیها، مضمومه بفرد ذؤابه تضرب الی حقویها و تسیل کالعثاکیل علی منکبیها، و طرّه قد أسبلت علی مثنی جبینها، و صدغان قد زینا کأنها نونان علی وجنتیها، و حاجبان قدقوسا علی محجری عینیها، و عینان مملوتان سحراً و أنف کأنه قصبه درّ، و فم کاءنّه جرح یقطر دما، و هی تقول: عباداﷲ، من لی بدواء من لایشتکی، و علاج من لاینتمی ؟ طال الحجاب، و أبطاء الجواب، فالفؤاد طائر، و القلب عازب، و النفس و الهه، و الفؤاد مختلس، و النوم محتبس، رحمهاﷲ علی قوم عاشوا تجلﱡداً، و ماتوا تبلﱡداً، و لو کان الی الصبر حیله و الی العزاء سبیل لکان أمرا جمیلا! ثم اطرقت طویلا، ثم رفعت رأسها، فقلت: أیتها الجاریه، انسیه أنت أم جنیه؟ سمائیه ام أرضیه؟ فقد اعجبنی ذکاء عقلک، و أذهلنی حسن منطقک ! فسترت وجهها بکمها کأنها لم ترنی، ثم قالت: اعذر ایها المتکلم الاریب، فما اوحش الساعه بلا مساعد، و المقاساه لصب ّ معاند! ثم انصرفت، فو اﷲ - أصلح اﷲالامیر - ما أکلت طیبا الا غصصت به لذکرها و لارأیت حسنتاً الاسمج فی عینی لحسنها! قال سلیمان: أبازید، کاد الجهل ان یستفزنی و الصبا ان یعاودنی، و الحلم أن یعزب عنی لحسن مأرایت، و شجوما سمعت،تلک هی الذلفاء التی یقول فیها الشاعر: انما الذّلفاء یاقوته اخرجت من کیس دهقان شراؤها علی أخی ألف ألف درهم، و هی عاشقه لمن باعها، واﷲ انی من لایموت الا بحزنها، و لا یدخل القبر الا بغصّتها، و فی الصبر سلوه، و فی توقع الموت نهیه، قم ابازید فاکتم المفاوضه، یا غلام، ثقّله ببدره فاخذتها و انصرفت. قال ابوزید: فلما أفضت الخلافه الی سلیمان، صارت الذلفاء الیه، فأمر بفسنطاط، فاءخرج علی دهناءالغوطه، و ضرب فی روضه خضراء مونقه زهراء، ذات حدائق بهجه، تحتها أنواع الزهر الغض، من بین اصفر فاقع، و احمر ساطع، و ابیض ناصع، فهی کالثوب الحرمی و حواشی البرد الأتحمّی، یثیر عنها مرّ الریاح نسیما یربی علی رائحهالعنبر، وفتیت المسک الاذفر، و کان له مغن ّ و ندیم و سمیر یقال له سنان، به یأنس، و الیه یسکن، فأمره أن یضرب فسطاطه بالقرب منه، و قد کانت الذلفاء خرجت مع سلیمان الی ذلک المتنزّه، فلم یزل سنان یومه ذلک عند سلیمان، فی اکمل سرور، و اتم حبور، الی أن انصرف مع اللیل الی فسطاطه، فنزل به جماعه من اخوانه، فقالوا له: قرانا أصلحک اﷲ. قال: و ما قراکم ؟ قالوا: أکل و شرب و سماع. قال: اءمّا الاکل و الشرب فمباحان لکم أما السماع فقد عرفتم شده غیره امیرالمؤمنین و نهیه ایای عنه، الا ماکان فی مجلسه. قالوا لاحاجه لنا بطعامک و شرابک ان لم تسمعنا. قال: فاختاروا صوتا و احدا اغنیکموه. قالوا: غنّنا صوت کذا. قال: فرفع عقیرته یتغنی بهذه الابیات: محجوبه سمعت صوتی فأرّقها فی آخر اللیل لمّا ظلّها السحر تثنی علی الخد منها من معصفره و الحلی باد علی لبّاتها خضر فی لیلهالّتم لایدری مضاجعها أوجهها عنده ابهی أم القمر لم یحجب الصّوت اءجراس و لاغلق فدمعها لطروق الصّوت منحدر لوخلیت لمشت نحوی علی قدم یکاد من لینه للمشی ینفطر فسمعت الذلفاء صوت سنان، فخرجت الی وسطالفسطاط تستمع فجعلت لاتسمع شیئا من [حسن ] خلق و لطافه قدّ، الا الذی و افق المعنی، و من نعت اللیل و استماع الصوت، الا رأت ذلک کله فی نفسها و مهبها، فحرک ذلک ساکناً فی قلبها، فهملت عیناها، و علانشیجها، فانتبه سلیمان فلم یجدها معه، فخرج الی صحن الفسطاط فرآها علی تلک الحال، فقال لها: ما هذا یا ذلفاء فقالت: ألارب ّ صوت رائع من مشوه قبیح المحیا واضع الاب والجدّ یروعک منه صوته و لعلﱡه الی امه یعزی معا والی عبد. فقال سلیمان: دعینی من هذا، فواﷲ لقد خامرقلبک منه ما خامر! یا غلام، علی بسنان. فدعت الذلفاءخادما لها فقالت: ان سبقت رسول امیرالمؤمنین الی سنان، فحذره و لک عشره آلاف درهم و انت حرّ لوجه اﷲ!فخرج الرسول فسبق رسول سلیمان، فلما اءتی به قال: یا سنان، الم انهک عن مثل هذا؟ قال: یا امیرالمؤمنین حملنی النمل وأنا عبد امیرالمؤمنین و غذی ّ نعمته، فان رأی امیرالمؤمنین ان لایضیع حظّه من عبده فلیفعل. قال: أما حظی منک فلن أضیعه، ولکن ویلک ! اما علمت ان الرجل اذا تغنی اصغت المراءه الیه، و أن الفرس اذا صهل ودقت له الحصان و أن الفحل اذا هدر صغت له الناقه، و أن التیس اذا نب ّ استحرمت له الشاه؟ ایاک و العود الی ما کان منک یطول غمﱡک . یاقوت در معجم الادباء گوید: بخط دوست خود کمال الدّین ابی القاسم عمر بن احمد بن هبهاﷲ بن ابی جراده الحلبی الفقیه المدرّس الکاتب الادیب، خواندم که از لیث طویل روایت کرده بود که گفت از ابوالنداء پرسیدم (و او دانشمندترین کسانی بودکه من دیده ام به اخبار عرب) آیااز شعرهای ذلفاء دختر ابیض درباره پسر عم ّ خود نجده بن اسود چیزی دانی گفت آری بدانگاه که جنازه نجده را دفن کردیم و خاک بر وی ریختیم و بازگشتیم هنوز مسافتی نپیموده خیلی از زنان را دیدیم که نوحه سرائی میکردند و درست میان ایشان زنی بود از همه بلندبالاتر چون شاخ گلی تازه و او ذلفاء بود و پیش رفت تا بر سر قبر رسید و بر وی درافتاد و با سوز و گدازی بگریست به اندازه ای که زنان دیگر بر حیات وی بترسیدند و گفتند ای ذلفاء پیش از نجده بسی بزرگان از قوم تو بمرده اند آیا هیچ شنیده ای که یکی از آنان خود را بر فوت شوی کشته باشد و این زنان با وی بودند تا برخاست و بازگشتن گرفت و چون چند قدم از گور دور شد روی برگردانید و گفت: سئمت حیاتی حین فارقت قبره و رحت و ماءالعین ینهل ّ هامله و قالت نساءالحی قد مات قبله شریف فلم تهلک علیه حلائله صدقن لقد مات الرجال و لم یمت کنجده من اخوانه من یعادله فتی لم یضق عن جسمه لحد قبره و قد وسعالارض و الفضاء فضائله. باز پرسیدم آیااشعار دیگر نیز از وی بخاطر داری ؟ گفت آری. در سر سال وفات نجده من نیز حاضر بودم و باز ذلفاء را دیدم که بر سر گور پسر عم ّ خویش بروی درافتاد و بدرد بگریست و قطعۀ ذیل بخواند: یا قبر نجده لم أهجرک مقلیهً و لاجفوتک من صبری و لاجلدی لکن بکیتک حتی لم اجد مدداً من الدموع و لا عوناً من الکمد و آیستنی جفونی من مدامعها فقلت للعین فیضی من دم الکبد فلم أزل بدمی ابکیک جاهده حتی بقیت بلا عین و لا جسد واﷲ یعلم لولااﷲ ما رضیت نفسی علیک سوی قتل لها بیدی. گفتم آیا دیگر چیزی از شعرهای او ندانی گفت چرا بروز عیدی از بهار در مرغزاری سبز و پرگیاه با گروهی از جوانان سوار شدیم و پرچمهای زرد بر سر نیزه های سرخ کرده بودیم و میجنبانیدیم و چون بازگشتن خواستیم یکی از ما گفت نمیخواهید از راه خانه ذلفاء رویم تا با دیدار ما او را تسلیتی باشد. همگی بپذیرفتند تا بدر خیمۀ وی رسیدیم و او چون آفتابی تابان از خیمه بیرون شد کسوف حزن بر وی نشسته و سلام گفتیم و گفتیم تا کی این سوک و اندوه تو بر مرگ نجده آیا گاه آن نرسیده است که با دیدار بقیۀ قوم خود تسلیت یابی اینک بنگر اینانند بزرگان و جوانان و نجوم قوم تو و درمیان ماست بزرگان و صاحبان بأس و نجدت. ذلفاء آهی کشید و سر بزیر افکند و سپس سر برآورد و در حالی که میگریست گفت: صدقتم انکم لنجوم قومی لیوث عند مختلف العوالی و لکن کان نجده بدر قومی و کهفهم المنیف علی الجبال فما حسن السماء بلانجوم و ما حسن النجوم بلا هلال. و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 24 س 8 شود
بنت الابیض زوجه و معشوقۀنجده ابن الاسود پسر عم خود. وی کنیزکی از اهل مدینه معاصر خلفای اموی است، او را در ابتداء سعید بن عبدالملک بخرید و سپس ببرادر او سلیمان بن عبدالملک رسید واو عشقی بیش از حدّ به وی می ورزید و او را در عشق ذلفاء اشعاری است. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است. قال ابوسوید: حدثنی ابوزید الاسدی قال: دخلت ُ علی سلیمان بن عبدالملک بن مروان، و هو جالس علی دکان مبلط بالرخام الأحمر مفروش بالدیباج الأخضر، فی وسط بستان ملتف، قد أثمر و اینع، و اذا بازاءکل ِ شق ّ من البستان میدان بنبت الربیع قد ازهر و علی رأسه و صائف، کل ّ واحده منهن احسن ُ من صاجتها، و قد غابت الشمس، فنصرت الخضره و اضعفت فی حسنها الزهره، و غنّت الاطیار فتجاوبت، و سفت الریاح علی الاشجار فتمایلت، [وقد حَلِی َ البستان ُ] بأنهار فیه قد شققت، و میاه قد تدفقت، فقلت: السلام علیک أیها الامیر و رحمهاﷲ و برکاته. و کان مطرقاء فرفع رأسه و قال: أبازید! فی مثل هذا الحین یصاب احدُحیا؟ قلت: اصلح اﷲ الامیر، او قدقامت القیامه بعدُ! قال: نعم، علی اهل المحبه سرّاً و المراسله بینهم خفیه. ثم أطرق ملیا، ثم رفع رأسه فقال: أبازید، ما یطیب فی یومنا هذا؟ قلت: أعز اﷲ الامیر، قهوهُ صفراء، فی زجاجه بیضاء، تُناولها مقدوده هیفاء، مضمومه لفّاء [مکحولهُ] دعجاء، اشربُها من کفها، و أمسح فمی بفمها فأطرق سلیمان ملیا لایُحیر جوابا، ینحدر من عینه عبرات ُ بلا شهیق، فلما رأت الوصائف ُ ذلک تنحین عنه، ثم رفع رأسه فقال: ابازید، حللت َ فی یوم فیه انقضاء أجلک و منتهی مدتک و تصرﱡم عمرک ! واﷲ لاضربن عنقک او لتخبرنّی ما آثار هذه الصفه من قلبک. قلت: نعم، اصلح اﷲ الامیر،کنت جالسا عندباب أخیک سعید بن عبدالملک، فاذا أنابجاریه قدخرجت الی باب القصر کالغزال انفلت من شبکهالصیاد، علیها قمیص اسکندرانی یتبین منه بیاض ُ بدنها، و تدویر سُرتها، و نقش تکتها، و فی رجلیها نعلان حمروان، و قد أشرق بیاض ُ قدمها علی حمره نعلیها، مضمومه بفرد ذؤابه تضرب الی حقویها و تسیل کالعثاکیل علی منکبیها، و طرّه قد أسبلت علی مثنی جبینها، و صدغان قد زینا کأنها نونان علی وجنتیها، و حاجبان قدقوسا علی محجری عینیها، و عینان مملوتان سحراً و أنف کأنه قصبهُ درّ، و فم کاءَنَّه جُرح یقطر دما، و هی تقول: عبادَاﷲ، من لی بدواء من لایشتکی، و علاج من لاینتمی ؟ طال الحجاب، و أبطاء الجواب، فالفؤاد طائر، و القلب عازب، و النفس و الهه، و الفؤاد مختَلس، و النوم محتَبس، رحمهاﷲ علی قوم عاشوا تجلﱡداً، و ماتوا تبلﱡداً، و لو کان الی الصبر حیلهُ و الی العزاء سبیل ُ لکان أمرا جمیلا! ثم اطرقت طویلا، ثم رفعت رأسها، فقلت: أیتها الجاریه، انسیه أنت أم جنیه؟ سمائیه ام أرضیه؟ فقد اعجبنی ذکاء عقلک، و أذهلنی حُسْن ُ منطقک ! فسترت وجهها بکمها کأنها لم ترنی، ثم قالت: اَعْذِر ایها المتکلم الاریب، فما اوحش الساعه بلا مساعد، و المقاساه لصب ّ معاند! ثم انصرفت، فو اﷲ - أصلح اﷲالامیر - ما أکلت طیبا الا غُصِصت به لذکرها و لارأیت حَسَنتاً الاسَمُج فی عینی لحسنها! قال سلیمان: أبازید، کاد الجهل ان یستفزنی و الصبا ان یعاودنی، و الحلم أن یعزب عنی لحسن مأرایت، و شجوما سمعت،تلک هی الذلفاء التی یقول فیها الشاعر: انما الذَّلفاء یاقوته اُخرجت من کیس دهقان شراؤها علی أخی ألف ُ ألف ِ درهم، و هی عاشقه لمن باعها، واﷲ انی من لایموت الا بحزنها، و لا یدخل القبر الا بغصَّتها، و فی الصبر سلوه، و فی توقُع الموت نُهیه، قم ابازید فاکتم المفاوضه، یا غلام، ثقّله ببدره فاخذتها و انصرفت. قال ابوزید: فلما أفْضت الخلافهُ الی سلیمان، صارت الذلفاء الیه، فأمر بفسنطاط، فَاءَخرج علی دهناءالغوطه، و ضُرب فی روضه خضراء مونِقه زهراء، ذات حدائق بهجه، تحتها أنواع الزهر الغض، من بین اصفر فاقع، و احمر ساطع، و ابیض ناصع، فهی کالثوب الحرمی و حواشی البرد الأتحمّی، یثیر عنها مرّ الریاح نسیما یُربی علی رائحهالعنبر، وفتیت المسک الاذفر، و کان له مغن ّ و ندیم و سمیر یقال له سنان، به یأنس، و الیه یسکن، فأمره أن یضرب فسطاطه بالقرب منه، و قد کانت الذلفاء خرجت مع سلیمان الی ذلک المتُنزَّه، فلم یزل سنان یومَه ذلک عند سلیمان، فی اکمل سرور، و اتم حبور، الی أن انصرف مع اللیل الی فسطاطه، فنزل به جماعه من اخوانه، فقالوا له: قِرانا أصلحک اﷲ. قال: و ما قِراکم ؟ قالوا: أکل و شرب و سماع. قال: اءَمّا الاکل و الشرب فمباحان لکم أما السماع فقد عرفتم شده غَیْرَه امیرالمؤمنین و نهیه ایای عنه، الا ماکان فی مجلسه. قالوا لاحاجه لنا بطعامک و شرابک ان لم تُسْمِعنا. قال: فاختاروا صوتا و احدا اغنیکموه. قالوا: غنّنا صوت کذا. قال: فرفع عقیرته یتغنی بهذه الابیات: مَحجوبَه ُ سَمِعت صَوْتی فأرّقَها فی آخر اللیل لمّا ظلَّها السحَر تثنی علی الخد منها من مُعَصْفَره و الحلی ُ باد علی لَبّاتهاَ خضُر فی لیلهالَّتم لایدری مُضاجعُها أوَجهُها عِنده ُ ابهی أم اَلقَمرُ لم ْ یَحجَب الصّوت اءَجراس ُ و لاغَلَق فدمعُها لَطَروق ِ الصّوت مُنحِدرُ لوخلیت لَمشت نحوی علی قدَم ِ یَکادُ من لِینه للَمشی ینفَطرُ فسمعت الذلفاءَ صوت سنان، فخرجت الی وسطالفسطاط تستمع فجعلت لاتسمع شیئا من [حُسن ِ] خلق و لطافه قدّ، الا الذی و افق المعنی، و من نعت اللیل و استماع الصوت، الا رأت ذلک کله فی نفسها و مهبها، فحرک ذلک ساکناً فی قلبها، فهملت عیناها، و علانشیجها، فانتبه سلیمان فلم یجدها معه، فخرج الی صحن الفسطاط فرآها علی تلک الحال، فقال لها: ما هذا یا ذلفاء فقالت: ألارُب َّ صَوِت رائع من مُشوه قبیح المُحیا واضِع الاب والجَدّ یروُعُک منه صوته و لعلﱡه ُ الی اَمه یعزی معا والی عَبدِ. فقال سلیمان: دعینی من هذا، فواﷲ لقد خامرقلبک منه ما خامر! یا غلام، علی بسنان. فدعت الذلفاءخادما لها فقالت: ان سبقت رسول امیرالمؤمنین الی سنان، فَحذره و لک عشره آلاف درهم و انت حُرّ لوجه اﷲ!فخرج الرسول فسبق رسول سلیمان، فلما اءُتی به قال: یا سنان، الم اُنهک َ عن مثل هذا؟ قال: یا امیرالمؤمنین حملنی النمل وأنا عبد امیرالمؤمنین و غَذی ِّ نعمته، فان رأی امیرالمؤمنین ان لایُضیع حظّه من عبده فلیفعل. قال: أما حظی منک فلن أضیعه، ولکن ویلک ! اما علمت َ ان الرجل اذا تغنی اصغت المراءهُ الیه، و أن الفرس اذا صهل ودَقت له الحصان و أن الفحل اذا هدر صغت له الناقه، و أن التیس اذا نب ّ استحرمت له الشاه؟ ایاک و العودَ الی ما کان منک یطول غمﱡک َ. یاقوت در معجم الادباء گوید: بخط دوست خود کمال الدّین ابی القاسم عمر بن احمد بن هبهاﷲ بن ابی جراده الحلبی الفقیه المدرّس الکاتب الادیب، خواندم که از لیث طویل روایت کرده بود که گفت از ابوالنداء پرسیدم (و او دانشمندترین کسانی بودکه من دیده ام به اخبار عرب) آیااز شعرهای ذلفاء دختر ابیض درباره پسر عم ّ خود نجده بن اسود چیزی دانی گفت آری بدانگاه که جنازه نجده را دفن کردیم و خاک بر وی ریختیم و بازگشتیم هنوز مسافتی نپیموده خیلی از زنان را دیدیم که نوحه سرائی میکردند و درست میان ایشان زنی بود از همه بلندبالاتر چون شاخ گلی تازه و او ذلفاء بود و پیش رفت تا بر سر قبر رسید و بر وی درافتاد و با سوز و گدازی بگریست به اندازه ای که زنان دیگر بر حیات وی بترسیدند و گفتند ای ذلفاء پیش از نجده بسی بزرگان از قوم تو بمرده اند آیا هیچ شنیده ای که یکی از آنان خود را بر فوت شوی کشته باشد و این زنان با وی بودند تا برخاست و بازگشتن گرفت و چون چند قدم از گور دور شد روی برگردانید و گفت: سئمت ُ حیاتی حین فارقت ُ قبره و رحت ُ و ماءالعین ینهل ّ هامله و قالت نساءالحی قد مات قبله شریف فلم تهلک علیه حلائله صدقن لقد مات الرجال و لم یمت کنجده من اخوانه من یعادله فتی لم یضق عن جسمه لحد قبره و قد وسعالارض و الفضاء فضائله. باز پرسیدم آیااشعار دیگر نیز از وی بخاطر داری ؟ گفت آری. در سر سال وفات نجده من نیز حاضر بودم و باز ذلفاء را دیدم که بر سر گور پسر عم ّ خویش بروی درافتاد و بدرد بگریست و قطعۀ ذیل بخواند: یا قبر نجده لم أهجرک مقلیهً و لاجفوتک من صبری و لاجلدی لکن بکیتک حتی لم اجد مدداً من الدموع و لا عوناً من الکمد و آیستنی جفونی من مدامعها فقلت للعین فیضی من دم الکبد فلم أزل بدمی ابکیک جاهده حتی بقیت بلا عین و لا جسد واﷲ یعلم لولااﷲ ما رضیت نفسی علیک سوی قتل لها بیدی. گفتم آیا دیگر چیزی از شعرهای او ندانی گفت چرا بروز عیدی از بهار در مرغزاری سبز و پرگیاه با گروهی از جوانان سوار شدیم و پرچمهای زرد بر سر نیزه های سرخ کرده بودیم و میجنبانیدیم و چون بازگشتن خواستیم یکی از ما گفت نمیخواهید از راه خانه ذلفاء رویم تا با دیدار ما او را تسلیتی باشد. همگی بپذیرفتند تا بدر خیمۀ وی رسیدیم و او چون آفتابی تابان از خیمه بیرون شد کسوف حزن بر وی نشسته و سلام گفتیم و گفتیم تا کی این سوک و اندوه تو بر مرگ نجده آیا گاه آن نرسیده است که با دیدار بقیۀ قوم خود تسلیت یابی اینک بنگر اینانند بزرگان و جوانان و نجوم قوم تو و درمیان ماست بزرگان و صاحبان بأس و نجدت. ذلفاء آهی کشید و سر بزیر افکند و سپس سر برآورد و در حالی که میگریست گفت: صدقتم انکم لنجوم قومی لیوث عند مختلف العوالی و لکن کان نجده بدر قومی و کهفهم المنیف علی الجبال فما حسن السماء بلانجوم و ما حسن النجوم بلا هلال. و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 24 س 8 شود
جاریه ابن طرخان. مرزبانی در الموشح گوید: اخبرنی محمد بن یحیی قال یروی ان ّ العباس بن الاحنف دخل علی الذلفاء جاریه ابن طرخان فقال اجیزی هذا البیت: اهدی له احبابه اترجّه فبکی و اشفق من عیافه زاجر فقالت: خاف التلوّن اذ اتته لانّها لونان باطنها خلاف الظّاهر. فقال لأن ظهر هذا البیت لادخلت لکم منزلاً ابداً. ثم ّ ضمّه الی بیته. (الموشح مرزبانی ص 292)
جاریه ابن طرخان. مرزبانی در الموشح گوید: اخبرنی محمد بن یحیی قال یروی ان ّ العباس بن الاحنف دخل علی الذلفاء جاریه ابن طرخان فقال اجیزی هذا البیت: اهدی له احبابه اُترُجّه فبکی و اشفق من عیافه زاجر فقالت: خاف التلوّن اِذْ اَتَته لانّها لونان باطنها خلاف الظّاهر. فقال لأن ظهر هذا البیت لادخلت لکم منزلاً ابداً. ثم ّ ضمّه الی بیته. (الموشح مرزبانی ص 292)
شاعره ای معاصر خلفای عباسی. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است - انتهی. و او را با ابونواس ماجرائی چند است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 295 س 6 و عقدالفرید ج 7 ص 71 و 73 و 74 و عیون الاخبار ج 4 ص 24 س 8 و الموشح مرزبانی ص 292 شود
شاعره ای معاصر خلفای عباسی. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است - انتهی. و او را با ابونواس ماجرائی چند است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 295 س 6 و عقدالفرید ج 7 ص 71 و 73 و 74 و عیون الاخبار ج 4 ص 24 س 8 و الموشح مرزبانی ص 292 شود