جدول جو
جدول جو

معنی ذفف - جستجوی لغت در جدول جو

ذفف
(ذُ فُ)
جمع واژۀ ذفاف
لغت نامه دهخدا
ذفف
(تَ)
خسته را کشتن. مجروح را بقتل رسانیدن، سرعت و شتاب کردن در کاری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ فَ)
قوت روزگذار و مستغنی کن که شخصی را بی نیاز کند از سؤال از مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) ، سؤال و خواست به دست. (منتهی الارب) سؤال به کف و درخواست که دست را پیش مردم دراز کند. (ناظم الاطباء). دراز کردن دست سؤال را. (از اقرب الموارد) ، دایره های نگار. (منتهی الارب). دایره های نگار که بر دست عروس نهند. (ناظم الاطباء). دایره هایی که در وشم باشد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). و رجوع به وشم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
ذرفان. ذروفان. ذروف. ذریف. تذراف. روان گردیدن سرشک. بردویدن اشک. رفتن اشک از چشم. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). ذرفت عینیه، روان شد اشک چشم او، روان کردن: ذرفت العین دمعها، روان کرد چشم اشک خود را، جاری و روان شدن و دویدن و جاری و روان کردن آب و هر مایعی دیگر
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
ذأف. سرعت موت، موت ذآف، موت شتاب و زود کشنده، زهر هلاهل
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ)
بسیاری عیال یا تنگی زیست
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُءْ)
بسیارزف شدن شترمرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). دارای پرهای ریزه شدن شترمرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ فَ)
دایره های نگار که بر دست عروس نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گو که در آن چشمه ها باشد. (منتهی الارب). گوی که در آن چشمه های آب باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به گو شود
جمع واژۀ کفه (ک ف ف ) . (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کفه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فَ)
جمع واژۀ کفه (ک ف ف ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کفه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
آواز سگ. (آنندراج). عفعف. عف. رجوع به عف و عفعف شود:
ز معاملات جهان کد، تو برآ کزین همه دام و دد
عفف سگی به سگی خورد لگد خری به خری رسد.
میرزا بیدل (از آنندراج ذیل عف)
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ)
طفاف. طف. پری پیمانه تا سر آن، آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری، یا آن جمام پیمانه است، یا پری آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
رقت و باریکی و تنکی ونازکی. (ناظم الاطباء). رقت و تنکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
سبک. (مهذب الاسماء). تیز. زود. سریع. سبک بر روی زمین. طاعون ذفیف، مرگامرگی ناگهان کش. وبای در جای کشنده. مرگی جابجای کشنده، خفیف ذفیف، از اتباع است به معنی سریع و زود. تند و فرز. تر و چسبان. چست و چابک
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
سبک شدن. سبک سبک شدن. زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی). تیز بشدن
لغت نامه دهخدا
(ذَفْ فَ)
یکی گوسفند. واحد ذف ّ
لغت نامه دهخدا
(ذِ / ذَ)
قطران تنک و رقیق
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ذفط طائر، برجستن آن بر ماده و همچنین است ذفط تیس، ذفط ذباب، فضله افکندن مگس. و گفته اند که صواب در هر دو معنی با قاف است
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُ خَ)
نام گیاهی است.
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ)
بسیاری عیال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، تناول طعام با مردم، بسیاری دست بر طعام، و منه الحدیث: احب ﱡ الطعام ما یکون علی ضفف. و فی الحدیث ما شبع رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم من خبز و لحم الاّ علی ضفف، ای علی کثره الایدی علی الطعام او علی الضیق و الشده، تنگی، سختی حال. (منتهی الارب). سختی. (مهذب الاسماء) ، بسیاری خورندگان با قلت طعام، حاجت. (منتهی الارب) ، شتاب. (مهذب الاسماء). سرعت در کاری. گویند:لقیته علی ضفف، ای عجله، ضعف و سستی، کم از پری پیمانه. کم از هر پر که باشد، انبوهی مردم بر آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
اندک ازچیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زنخ یا بن سربینی یا فراهم آمدنگاه هر دو زنخ. (منتهی الارب). زنخ. فک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَفْ فِ)
آنکه بشتاب می کشد خسته را. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذفیف. رجوع به تذفیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَفْ فَ)
سهم مذفف، تیر سبک شتاب رو. (منتهی الارب). سهم و تیر خفیف سریع. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذِ فِ / فَرر)
شتر بزرگ ذفری و سخت شدید، بزرگ خلقت، چابک، درازبالا، تمام بدن. یا جوان چابک درازبالا و تمام بدن
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
جانب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، نشان. پی. اثر. حف. حفاف. ایز، سختی عیش. کمی مال، ناحیت، قصیر مقتدر از مردان. کوتاه باقدرت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفف
تصویر شفف
اندک از هر چیزی، ترا پدیدی تنکی نازکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفف
تصویر حفف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افف
تصویر افف
اندک، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفه، پیش زین ها ستاوند ها نشستنگاه سوار از زین اسب، ایوان مسقف، غرفه مانندی در درون اطاق بزرگ که کف آن کمی بلندتر است و بزرگان در آن نشینند شاه نشین، خانه تابستانی سقف دار، جمع صفف صفاف. یا صفه حمام. ایوانی که در آن رخت کنند و پوشند سربینه گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعف
تصویر ذعف
زهر خوراندن، زهر زود کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفاف
تصویر ذفاف
خسته کش شتابنده سبکسر، زهر کشنده، آب اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفر
تصویر ذفر
بوی آمدن، بوی برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفل
تصویر ذفل
کتران شل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفیف
تصویر ذفیف
سبکی، تند و سبک، تیز رو، شمشیر بران، اندک، خار پشت نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفف
تصویر لفف
گرانزبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرف
تصویر ذرف
روانی اشک، روان شدن آب روانی
فرهنگ لغت هوشیار