جدول جو
جدول جو

معنی ذغمور - جستجوی لغت در جدول جو

ذغمور(ذُ)
مرد کینه ور که کینه اش از دل نرود. بدکینه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغمور
تصویر مغمور
گمنام و بی قدر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
بدخو و بدصفت: رجل دغمور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پوشیده در آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- مغمور چیزی شدن (گشتن) ، محاط در آن شدن. مشمول آن شدن. فروگرفته شدن با آن: خاص و عام و لشکر و رعیت مغمور انعام و مشمول اکرام او گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 27). هیچکس از کبار امرای خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 257). و تمامت بلاد ترکستان و ماوراءالنهر مغمور احسان او شدند. (جهانگشای جوینی).
- مغمور در شهوت، فرورفته در آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغمور شدن، غریق شدن. غرق شدن. غرقه شدن. مجازاً، شکست یافتن:
فوزنایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.
مسعود.
- مغمورکردن، اشباع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، گمنام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیقدر. (منتهی الارب) (آنندراج). بیقدر و بی لیاقت. (ناظم الاطباء) ، مجهول و گویند: فلان مغمورالنسب، مقهور، جای باران رسیده. (از اقرب الموارد) ، مغمور ارض، مقابل معمور آن. (از دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غمر و غمر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذعمور
تصویر ذعمور
کین توز سخت کینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمور
تصویر غمور
جمع غمر، کینه ها نادانان آب فراوان، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار