جدول جو
جدول جو

معنی ذغ - جستجوی لغت در جدول جو

ذغ
(تَ قَبْ بُ)
آرمیدن با
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذُ)
چوب سوختۀ آتش نشانده و کشته که برای بار دیگر سوختن را آماده کنند. فحم. انگشت. زگال. زغال. زوال و برخی آن را با زاء اخت راء نویسند و ظاهراً چنانکه معمول نیز همان است با ذال صحیح باشد چه دغل با دال مهملهنیز به معنی خس و خاشاکی است که در حمامها سوزند
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ ذُ)
دهی است از دهستان هنام و بسکام بخش سلسله شهرستان خرم آباد. واقع در 25هزارگزی جنوب الشتر و 6هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کم کردن: غذغذ منه، کم کرد از آن. (منتهی الارب). غذغذ منه غذغذه، نقصه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ غُ)
قریه ای است از قراء بخارا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ غُ)
محمد بن حاتم بن سنباذ... از ابی وهب بن محمد بن مزاحم و احمد بن حفص و جز ایشان روایت کند و ازاو سهل بن شاذویه روایت دارد. (لباب الانساب ص 530)
لغت نامه دهخدا
(سُ غُ)
منسوب به سبیذغک است. (لباب الانساب ص 530) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برجستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برجهیدن آهو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در حدودالعالم آمده است: ’ناحیتی است از فرغانه و اندر میان کوهها و شکستگی ها نهاده، اندر وی شهرکهاست و دههای بسیار، و از وی اسب خیزد و اندر وی معدن هاست و از وی گوسپند بسیار خیزد’. (حدود العالم چ سید جمال الدین تهرانی ص 68)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
به گمان ابوبکر بن درید نام جائی است. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
بادغاش، یکی از سرداران سلطان سنجر بود: قارن بن گرشاسف در سال 521 هجری قمری از دژ اروهین در برابر حملۀ بادغاش که یکی از سرداران سلطان سنجر بود دفاع نمود، (ترجمه سفرنامۀ استراباد و مازندران رابینو ص 195)
لغت نامه دهخدا
بادغیس. جائی آبادانست (بخراسان و با نعمت بسیار و او نزدیک سیصد ده است. (حدود العالم) :
سموم مرگ چون غیشه کند خشک
اگر پیش شمال باذغیسم.
سوزنی (از سروری).
رجوع به بادغیس، بادخیز و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و فرهنگ سروری و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نقل اهل اصول الفقه عن عباد بن سلیمان الصیمری من المعتزله انّه ذهب الی ان ّ بین اللفظ و مدلوله مناسبه طبیعیه حامله للواضع علی ان یضع و الا لکان تخصیص الاسم المعین بالمسمی المعین ترجیحاً من غیر مرجّح و کان بعض من یری رأیه یقول انّه یعرف مناسبهالألفاظ لمعانیها، فسئل ما مسمّی اذغاغ و هو بالفارسیه الحجر فقال اجد فیه یبساً شدیداً و اراه الحجر. (المزهر للسیوطی ص 31). چنین کلمه در فارسی محاورات و نیز فارسی نظمی و نثری دیده نشد. و رجوع به ادغاغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رِ)
یبروح. مهرگیاه. مردم گیاه. و اصل کلمه به رومی منذاغورس است. (ابن البیطار) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منذاغورس شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ اَ تَ / تِ)
اخته ذغال. درختی است میوه دار و میوۀ آن بطعم ترش و رنگ آلبالوی سیاه و رسیده و بشکل سنجد باریک
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
ظرفی غالباً از تنکه آهن که بدان از انبار ذغال برای منقل و اجاق و بخاری آرند، انبار ذغال، جائی کوچک و تنگ
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
مرد کینه ور که کینه اش از دل نرود. بدکینه
لغت نامه دهخدا
(ذَ مَ ری ی)
بدخو. سیّی ءالخلق
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
آلوده به ذغال. منسوب به ذغال. ذغال فروش
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ / دِ)
آنکه ذغال فروشد
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
ذغالدان
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
زکالاباب. مرکب. سیاهی. مداد. نقس. حبر. دوده. دودۀ مرکّب
لغت نامه دهخدا
(ذُ گِ رِ تَ/ تِ)
مسمومیت از دم (گاز) ذغال
لغت نامه دهخدا
(ذُ لِ سَ)
ذغال معدنی. حجر موسی. حجارۀ قبر موسی. احجارالسود. (الجماهر بیرونی). و آن چوبهای متحجر تحت الارضی است. رجوع به احجارالسود شود. و جمیع اهل الصین و الخطا انّما فحمهم تراب عندهم منعقد کالطفل عندنا و لونه لون الطفل تأتی الفیله بالأحمال فیقطعونه قطعا علی قدر قطع الفحم عندنا و یشعلون النار فیه فیقد کالفحم و هو اشد حراره من الفحم و اذا صار رماداً عجنوه بالماء و یبسوه و طبخوا به ثانیه و لایزالون یفعلون به کذلک الی ان یتلاشی. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(ذُ لِ حَ / حِ)
سوختۀ استخوان بطرزی خاص
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذغال سنگ
تصویر ذغال سنگ
ذغال معدنی، حجر موسی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که اقرار بدان لازم و اجب است: و امیر زاده شاهرخ که برحسب فرمان واجب الاذغان بطرف قزل نیاج رفته بود معاونت نمود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذغان
تصویر مذغان
رام فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذغ
تصویر لاذغ
سوزان سوزننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذغال
تصویر ذغال
چوب سوخته آتش نشانده و کشته که برای بار دیگر سوختن را آماده کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکسید ذغال
تصویر اکسید ذغال
فرانسوی انگشتیک
فرهنگ لغت هوشیار