جدول جو
جدول جو

معنی ذراقه - جستجوی لغت در جدول جو

ذراقه
(ذَرْ را قَ)
سرّاقه. آبدزدک. تلنبه. زرّاقه. مضخه. آب انداز. رجوع به آبدزدک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حراقه
تصویر حراقه
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
نوعی کشتی جنگی که به وسیلۀ آن آتش و چیزهای جنگی شعله ور به سوی دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(سُ قَ)
ابن عمرو، مکنی به ذوالنور. صحابی است. وی کسی است که با مردم ارمنیه بصلح کار کرد و هم در آنجا درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 360). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
ابن مالک بن جعشم المدلجی، مکنی به ابوسفیان. صحابی است و او راست شعری و در صحیحین 19 حدیث به او نسبت داده اند. وفات او بسال 24هجری قمری است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 360). رجوع به امتاع الاسماع ص 42، 86، 421 و البیان و التبیین ج 2 ص 150 و عقد الفرید ج 2 ص 288 و تاریخ بیهق ص 220 شود
ابن مرداس الباهلی الاصغر. صحابی است. جریر شاعر دورۀ جاهلیت را هجو کرد. وی را اخباری است در اغانی. (المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 203 و عقد الفرید ج 3 ص 334 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
زرگری. (دزی) ، سوختۀچقماق، آنچه باقی مانده باشد از جامۀسوخته. (منتهی الارب) ، شعله. (غیاث) ، آنچه در هنگام خواندن افسونها بسوزند
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را قَ)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) :
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته.
خاقانی.
امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) :
تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا.
فرخی.
آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست
کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال.
معزی.
صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را
باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر.
معزی.
ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار.
خاقانی.
پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356).
، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است:
چون همی حراقه جنبانید او
می گشادند اهل هنگامه گلو.
مولوی.
، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق:
دلش حراقۀ آتش زنی داشت
وز آن آتش سر دودافکنی داشت.
نظامی.
و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
حریق. آتش سوزی. سوختن: حراقۀ نفت، نفت سوختن و نفت سوزی. حراقۀ بارود، باروت سوزی. (دزی). رجوع به حراقت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قِ)
دهی از دهستان ایل تیمور است که در بخش حومه شهرستان مهاباد و 38هزارگزی خاور مهاباد و 23هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 223 تن سکنه دارد. آب آن از دره و محصول آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ را قَ)
آبدزدک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ پَ / پِ)
اراقت. ریختن. بریختن. ریختن مایع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ریختن آب و آنچه به آن ماند. (مؤید الفضلاء). ریختن خون و آب و مانند آن. صب ّ. هراقه. اهراق.
- اراقت دماء، سفک دماء: به اراقت دماء و افاتت ذماء، باک نداشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369).
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
تراک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به طراق و طراک شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را قَ)
یکی دراق. واحد دراق. (از اقرب الموارد). رجوع به درّاق شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ رَ)
آنچه از پراکندن چیزی برافتد
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ را دَ)
و من شاء المسیر الی قرطبه ایضاً من اشبیلیه رکب المراکب و سارصاعداً فی النهر الی ارحاء ’الذّراده’ الی عطف منزل ’ابان’ الی ’قطیانه’ الی ’لوره’ الی حصن ’الجرف’ الی ’شوشبیل’... الی قرطبه و مدینه قرطبه قاعده بلاد الاندلس و ام مدنها و دارالخلافه الاسلامیه ج 1 ص 135 و 1 الحلل السندسیه فی الاخبار و الاثار الاندلسیه ج 1 ص 136
لغت نامه دهخدا
(ذُ ءَ)
سپیدی که پدید آید در سر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذُ وَ)
آنچه از چیزی برافتد، ریزۀ کاه و جز آن که از گندم جدا شودآنگاه که گندم را بر باد کنند، ذراوۀنبت، ریزۀ گیاه خشک که باد برداشته و برده باشد
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ را عَ)
المعدیه: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دغه و جهیزه و شوله و ذرّاعهالمعدیه. (ص 178 ج 2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغه العجیله و جهیزه و شوله و ذراعه. (ج 7 ص 180)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ندانستن. (از منتهی الارب). منه: خرق بالشیی ٔ خراقه، ندانست آن چیز را. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را قَ)
آب دزدک و آلتی که بدان مایعی راکه در جوف وی داخل کرده اند به قوت دفع می کند. (ناظم الاطباء). آب انداز. (مهذب الاسماء). منضحه. نضاحه. (تاج العروس). آبدزدک و آن آلتی است که بدان دواء زرق کنند در اهلیل بادبر و امثال آن. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). انبوبه که بقدر تجویف آن عمودی در آن کنند که با کشیدن قسمتی از آن عمود در انبوبه آب بیرون جهد. سرنگ. آب دزدک. از ’زوریخ’ یونانی. تلمبۀ خرد قابل حمل. آلتی که بدان مایع یا داروئی را در تجاویف درونی جسم کنند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و با آن باد که قضیب را برانگیزانیده باشد هر دو با یکدیگر یار شوند و آب مردم در آن حالت بیرون اندازند همچون زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). اگر قرحه کهن بود رحم بباید شست بماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن... و علاج مثانه بیشتر به زراقه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و کسی را که اندر مثانه ریشی یا سوزی بود به قضیب اندرچکاند به آلتی که آن را زراقه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً) ، آلتی است که آن را از مس یا روی بدون انحنا می سازند برای زرق نفت مانند منضحه. ج، زراقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَرْراقَ)
زن صاحب جمال تابان بدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اراقه
تصویر اراقه
ریختن آبگونه ریختن، شاشیدن اراقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراقه
تصویر عراقه
باران بسیار، آب روشن
فرهنگ لغت هوشیار
صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراقه
تصویر سراقه
دزدیده دزد برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراقه
تصویر خراقه
ندانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
آتش سوزی، باروت سوزی، سوختن حراقه نفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براقه
تصویر براقه
زن نیکوکار، زن صاحب جمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراره
تصویر ذراره
پراکیده سوده گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراوه
تصویر ذراوه
پراکیده باد برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلاقه
تصویر ذلاقه
تیز زبانی روان سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراقه
تصویر دراقه
تازی گویش شامی زرد آلو، شفتالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
((حُ قِ یا قَ))
سوخته چخماق، شعله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اراقه
تصویر اراقه
((اِ قِ))
ریختن آب یا مایعات، شاشیدن، اراقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
((زَ رّ قِ یا قَ))
آب دزدک
فرهنگ فارسی معین