نعت فاعلی از ذوب. گدازان. بخسان. (صحاح الفرس) ، گدازنده. آب کننده، مذاب. آب شده: لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفف بالدّموع الجاریات. ابوالحسن محمد بن عمرالانباری. بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال اگر چه روی چو ماهت ندیده ام بتمامی. حافظ
نعت فاعلی از ذوب. گدازان. بخسان. (صحاح الفرس) ، گدازنده. آب کننده، مذاب. آب شده: لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفف بالدّموع الجاریات. ابوالحسن محمد بن عمرالانباری. بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال اگر چه روی چو ماهت ندیده ام بتمامی. حافظ
ذأطه. ذبح کردن، خوه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، سخت خبه کردن چنانکه زبان خبه شده بیرون افتد، ذاط اناء، پر کردن آوند و پر شدن آوند. (لازم و متعدی است) مشک پر کردن. (تاج المصادر بیهقی)
ذأطه. ذبح کردن، خَوَه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، سخت خبه کردن چنانکه زبان خبه شده بیرون افتد، ذاط اناء، پر کردن آوند و پر شدن آوند. (لازم و متعدی است) مشک پر کردن. (تاج المصادر بیهقی)
ترسیدن، عار و ننگ داشتن از، دلیری کردن. چیره شدن. (زوزنی) ، خشم گرفتن به، ذأر چیزی، ناخوش داشتن آن را و رمیدن و روی گردانیدن از آن، ذأر به امری، خوی گرفتن و عادت کردن به آن، ناسازواری کردن زن با شوی. نشوز. و فی الحدیث، ذئرالنساء علی ازواجهن ّ، ای نفرن و اجترٔن و نشزن، ذئار، آلودن پستان ناقه را
ترسیدن، عار و ننگ داشتن از، دلیری کردن. چیره شدن. (زوزنی) ، خشم گرفتن به، ذأر چیزی، ناخوش داشتن آن را و رمیدن و روی گردانیدن از آن، ذَأر به امری، خوی گرفتن و عادت کردن به آن، ناسازواری کردن زن با شوی. نشوز. و فی الحدیث، ذئرالنساء علی ازواجهن ّ، ای نفرن و اجترٔن َو نشزن، ذئار، آلودن پستان ناقه را
ذئجه ذاجاً، جرّعه شدیداً، سخت بدم درکشید آب و مانند آن را. و اندک اندک آشامیدن آب را. (از اضداد است) ، ذأج عصفور، ذبح آن، ذأج سقا، دریدن مشک، دمیدن در مشک، پاره کردن مشک، ذأج ورد، سرخ شدن گل
ذئجه ذاجاً، جرّعه شدیداً، سخت بدم درکشید آب و مانند آن را. و اندک اندک آشامیدن آب را. (از اضداد است) ، ذأج عصفور، ذبح آن، ذأج سقا، دریدن مشک، دمیدن در مشک، پاره کردن مشک، ذأج ورد، سرخ شدن گل
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یُرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قاءب الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قَاءَب َ الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
ذأی. راندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دور کردن. ذأو ابل، دور کردن و راندن شتران را، پژمردن تره. (تاج المصادر بیهقی). ذأو بقل، پژمرده شدن تره. (منتهی الارب) ، ذأو مراءه، آرمیدن با وی
ذَأی. راندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دور کردن. ذأوِ اِبِل، دور کردن و راندن شتران را، پژمردن تره. (تاج المصادر بیهقی). ذأوِ بقل، پژمرده شدن تَره. (منتهی الارب) ، ذأو مراءه، آرمیدن با وی
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). داءب. (منتهی الارب). شیمه. دیدن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دَاءَب. (منتهی الارب). شیمه. دَیدَن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
همچو گرگ شدن در خبث و دها. (منتهی الارب). همچو گرگ شدن در خبث. (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، همچو گرگ ساختن مرد خود را بلباس و پوشیده شده ترسانیدن ناقه را تا بر بچۀ غیر مهربان گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، از این سو و از آن سو جستن باد. (زوزنی) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نرم و مختلف وزیدن باد. (منتهی الارب) (از المنجد) ، گرفتن چیزی بنوبت. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، ترساندن جن کسی را. (المنجد). رجوع به تذاؤب شود
همچو گرگ شدن در خبث و دها. (منتهی الارب). همچو گرگ شدن در خبث. (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، همچو گرگ ساختن مرد خود را بلباس و پوشیده شده ترسانیدن ناقه را تا بر بچۀ غیر مهربان گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، از این سو و از آن سو جستن باد. (زوزنی) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نرم و مختلف وزیدن باد. (منتهی الارب) (از المنجد) ، گرفتن چیزی بنوبت. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، ترساندن جن کسی را. (المنجد). رجوع به تذاؤب شود