جدول جو
جدول جو

معنی ذافنبداس - جستجوی لغت در جدول جو

ذافنبداس
(فِ نُ)
داود انطاکی در تذکره گوید: آن را به مغرب مازریون گویند و هم مازره نامند. و آن گیاهی است با برگهای پهن و گلی سپید و حبی خردتر از حب غار و ساق آن گوئی چیزی است میانۀ زیتون و غار (یعنی شباهت به این هر دو دارد) و پوستی سخت و سیاه بر روی شاخهای طری و لطیف الملمس کشیده با طعمی حادّ و زبان گز و در لبنان و بلاد مغرب بسیار روید و گاه چیدن و باز کردن (قطف) ثمر آن بماه حزیران بود. و آن گرم و خشک است در آخر درجۀ سیم. و محلل و مقطع و مخرج کیموسات لزجه و مفتح سده هاست. و آن را چون از خارج استعمال کنند مسقط خشک ریشه های لزجه و ثآلیل باشد و آثار را از قبیل خالها و خجک ها بزداید و بیشتر طبیبان از استعمال داخلی آن پرهیز کنند، چه آن داروئی محرق و مقطع است و مصلح آن نشاسته و کتیرا باشد و شربت آن تا سه قیراط و بدل آن دو برابر آن مازریون است - انتهی. و صاحب برهان قاطع این نام را ذاقنوبداس بکسر قاف و نون بواو رسیده و کسر بای ابجد و دال بی نقطه به الف کشیده و بسین مهمله زده ضبطکرده است و گوید لغتی است یونانی یعنی مانند غار و آن داروئی است و گویند نوعی از مازریون است و برگ آن پهن میباشد. رجوع به ذافنی ویداس و ذافنوبداس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

و معناه بالیونانیه الشبیه بالغار یعنی فی ورقه خاصه و هذا النوع من النبات یعرفه شجار و الأندلس بالمازریون العریض الورق و بالمازر أیضا و منهم من یعرفه بالخضراء و بالبربریه ادرار و هو مشهور عندهم بما ذکرناه آنفا و هذا النبات کثیر بارض الشام و خاصه بجبلی لبنان و بیروت و یعرفونه بالبقله و هو عندهم دواء ردی ءالکیفیه و یحذرون من استعماله، ذیسقوریدوس: فی الرابعه، و من الناس من یسمیه خاماذاقنی وأوفاطالن و هو تمنش طوله نحو من ذراع و له اغصان کثیره دقاق فی نصفها الاعلی ورق و علی الاغصان قشر قوی لزج و ورق شبیه بورق ذاقنی الا انه الین منه و أقوی و لیس بهین الانکسار و یلذع اللسان و یحذو الفم و الحنک و له زهر ابیض و ثمر اذا نضج کان اسود و له أصل لاینتفع به فی الطب و ینبت فی أماکن جبلیه و ورق هذا النبات اذا شرب یابسا و رطبا أسهل الفضول البلغمیه وقد یهیج القی ٔ و یدر الطّمث و اذا مضغ حلب من الفم البلغم و هو أیضا معطس ّ و ان أخذ من حبه خمس عشره حبه و شربه بشراب اسهلت البطن، جالینوس: فی السادسه، قوّته شبیهه بقوه ذاقنی الاسکندرانی، (ابن البیطار)
رجوع به ذافنبداس شود
لغت نامه دهخدا