جدول جو
جدول جو

معنی ذآف - جستجوی لغت در جدول جو

ذآف
(ذُ)
ذأف. سرعت موت، موت ذآف، موت شتاب و زود کشنده، زهر هلاهل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آف
تصویر آف
مهر، خور، خورشید، آهوی مشک
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
ذعاف. سم ّساعت. زهر که در ساعت کشد. زهر مطلق، حیهٌ ذعف اللّعاب، مار در جای کش. مار جابجا کشنده
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
بریده شدن دل. (آنندراج). انذأف فؤاده، بریده شد دل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَبْ بی)
قتل مجروح. کشتن خسته. ذفاف. مذافّه. تذفیف. اذفاف. الاجهاز علی الجریح. (تاج المصادر بیهقی) ، ذف در امری، سرعت کردن در آن. شتافتن در او. شتاب کردن در وی، خذ ما ذف ّ لک (بصیغۀ مجهول) ، بگیر آنچه را که مهیا و موجود است و زود بدست آید
لغت نامه دهخدا
(ذَف ف)
گوسفندان، آواز کفش گاه راه رفتن. ذفه، یکی. و بدال مهمله نیز آمده است
لغت نامه دهخدا
(ذُف ف)
آب اندک
لغت نامه دهخدا
آهوی تاتار، آهوی چین، آهوی ختن، آهوی خطا، آهوی مشک، آهوی مشکین، غزال المسک، مهر، خور، شمس
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ عُ)
نزدیک و گشاده گام گذاشته رفتن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خرامیدن و زود رفتن شتر، (زوزنی)، لیکن در جای دیگر در کتب دسترس ما یافته نشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زهر دادن. کسی را زهر خورانیدن. زهر در طعام کردن. سم دادن. مسموم کردن. دواخور کردن. چیزخور کردن
ذعاف. بمردن. هلاک شدن
لغت نامه دهخدا
(ذُ عُ)
جمع واژۀ ذعاف
لغت نامه دهخدا
(ذَ لَ)
خردی بینی و راستی تیغ آن، یعنی راستی قصبۀآن یا باریکی یا اندک سطبری بینی و راستی طرف آن
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
جمع واژۀ اذلف و ذلفاء
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خسته را کشتن. مجروح را بقتل رسانیدن، سرعت و شتاب کردن در کاری
لغت نامه دهخدا
(ذُ فُ)
جمع واژۀ ذفاف
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
ذرفان. ذروفان. ذروف. ذریف. تذراف. روان گردیدن سرشک. بردویدن اشک. رفتن اشک از چشم. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). ذرفت عینیه، روان شد اشک چشم او، روان کردن: ذرفت العین دمعها، روان کرد چشم اشک خود را، جاری و روان شدن و دویدن و جاری و روان کردن آب و هر مایعی دیگر
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُ خَ)
نام گیاهی است.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سیاستمدار اتریشی که بسال 1833 میلادی در وین متولد شد و بسال 1895 درگذشت
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام یکی از سرودهای ایران باستان که باربد برای خسرو پرویز ساخته بود. نام درست آن باید دادار آفرید باشد زیرا ثعالبی آن را بصورت یزدان آفرید نقل کرده است. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی ص 507) :
سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش داد آفرید.
فردوسی.
رجوع به داذآفرین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذعف
تصویر ذعف
زهر خوراندن، زهر زود کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذف
تصویر ذف
اندکی آب کمی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرف
تصویر ذرف
روانی اشک، روان شدن آب روانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آف
تصویر آف
مهر، خورشید
فرهنگ فارسی معین