مساوی، برابر، یک جور، همیشه، هم عقیده یکسان داشتن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن یکسان شدن: مانند هم شدن یکسان کردن: برابر کردن مانند هم کردن یکسان نمودن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن
مساوی، برابر، یک جور، همیشه، هم عقیده یکسان داشتن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن یکسان شدن: مانند هم شدن یکسان کردن: برابر کردن مانند هم کردن یکسان نمودن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی
سالخورده، کهن، دیرساله، کنایه از معمر و کلان سال، دیرینه دور، دیرینه بود و دیرینه روز، (آنندراج)، کهن سال، کهنه، قدیم: چو روز اسعد از این چرخ دیرسال فرورفت ز چرخ نالۀ وا اسعداه زود برآمد، خاقانی، جهان پادشا چون شود دیرسال پرستنده را زو بگیرد ملال، نظامی، بفرمود آن آتش دیرسال بکشتند و کردند یکسر زگال، نظامی، - از دیرسال، از سالها پیش، از سالهای گذشته و دور، از سالهای بسیار: بدو گفت موبد که از پورزال سخن هست بسیار از دیرسال، فردوسی، - پردۀ دیرسال، کنایه از آسمان، (برهان) : ز نیرنگ این پردۀ دیرسال خیالی شدم چون نبازم خیال، نظامی، - دیر سالها، سالهای بسیار، روزگارها: و آن حال تاریخی است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد، (تاریخ بیهقی ص 72)، ، (پردۀ ...)، نام پرده ای است ازپرده های موسیقی، (یادداشت مؤلف)، (برهان) : مغنی درین پردۀ دیرسال نوایی برانگیز و با او بنال، نظامی
سالخورده، کهن، دیرساله، کنایه از معمر و کلان سال، دیرینه دور، دیرینه بود و دیرینه روز، (آنندراج)، کهن سال، کهنه، قدیم: چو روز اسعد از این چرخ دیرسال فرورفت ز چرخ نالۀ وا اسعداه زود برآمد، خاقانی، جهان پادشا چون شود دیرسال پرستنده را زو بگیرد ملال، نظامی، بفرمود آن آتش دیرسال بکشتند و کردند یکسر زگال، نظامی، - از دیرسال، از سالها پیش، از سالهای گذشته و دور، از سالهای بسیار: بدو گفت موبد که از پورزال سخن هست بسیار از دیرسال، فردوسی، - پردۀ دیرسال، کنایه از آسمان، (برهان) : ز نیرنگ این پردۀ دیرسال خیالی شدم چون نبازم خیال، نظامی، - دیر سالها، سالهای بسیار، روزگارها: و آن حال تاریخی است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد، (تاریخ بیهقی ص 72)، ، (پردۀ ...)، نام پرده ای است ازپرده های موسیقی، (یادداشت مؤلف)، (برهان) : مغنی درین پردۀ دیرسال نوایی برانگیز و با او بنال، نظامی
کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن، ارتس گبیرگه. اسم سلسلۀ جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلۀ آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود
کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن، ارتس گبیرگه. اسم سلسلۀ جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلۀ آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
ائتساء. به پیشوایی گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : و لا تأتس بمن لیس لک باسوه، اقتدا مکن به کسی که پیشوای تو نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ائتساء. به پیشوایی گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : و لا تأتس بمن لیس لک باسوه، اقتدا مکن به کسی که پیشوای تو نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)