جدول جو
جدول جو

معنی دیومردم - جستجوی لغت در جدول جو

دیومردم
مردم بدخو، بدکار، پلید و شیطان صفت
تصویری از دیومردم
تصویر دیومردم
فرهنگ فارسی عمید
دیومردم
(وْ مَ دُ)
نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان) (انجمن آرا). نسناس. جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس. (منتهی الارب). نوعی از حیوان که بهندی آن را بن مانس گویند. (غیاث) ، مردم مفسد و مفتن. (برهان) (انجمن آرا). مردم بد و شرانگیز. (شرفنامۀ منیری). آدمیان شریر ومفسد. (غیاث). مردمان بدخو. (آنندراج) :
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن.
فردوسی.
چون گوروار دائم در خوردن ایستادی
ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
ز مردم زاده ای با مردمی باش
چه باشی دیومردم آدمی باش.
ناصرخسرو.
در ایشان هست مشتی ناکس و عام
که عاقل دیومردم گویدش نام.
ناصرخسرو.
قومی دیومردمند که مردم خورند و شاه ایشان زنگی است مردم خوار. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اما با دیومردم کار تو آسان تر باشد که با پریان. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام و دیومردم... عیال... خود را نیازارد. (کلیله و دمنه).
یارب که دیومردم این هفت دار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.
خاقانی.
ز مازندران ناید الا دو چیز
یکی دیومردم دگر دیو نیز.
نظامی.
و آن بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی زدیو و دیومردم.
نظامی.
الحذر ای عاقلان زین وحشت آباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار.
جمال الدین اصفهانی.
، کنایه از جن است. (برهان) (آنندراج). شیطان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وْ مَ)
مرد قوی هیکل، مرد بددرون. بدنهاد. بداندیش. مرد شیطان منش:
فرستاده را گفت رو باز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد.
فردوسی.
بدو گفت گرشاسب کای دیومرد
چگونه نخندم بدشت نبرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وْ گَ دُ)
نوعی از گندم است که هر دو دانه در یک غلاف می باشد و بعضی خوشۀ بزرگ بی دانه را گویند. (برهان) (از آنندراج) (جهانگیری). عرب. (مهذب الاسماء). علس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یُ مِ دِ)
دیومد درافسانه های یونانی بدو معنی است: یکی از اپیگونها و از جنگجویان عمده یونان در جنگ تروا. و یکی از شاهان تراکیا که اسبهای خود را از گوشت آدمی غذا میداد وبدست هرکول بقتل رسید. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(وْ نِ)
ده کوچکی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه مالرو روداب به خاشکوه. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ مَ)
مرد شجاع و جنگاور و زیرک و دانا. (آنندراج). مرکب از: نیو + مرد. رجوع به نیو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دور حمله. فرستنده از دور. آنکه از فاصله دور می دمد. دورانداز. توپ و اسلحه که از مسافت دورهدف را میزند: در هر برجی سه ضرب توپ دوردم برعراده ها سوار کرده. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
که دیر دم کشد از چای و برنج و مانند آن. چای که دیررنگ پس دهد. برنج که دیردم کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو مردم
تصویر دیو مردم
کنایه از مردم بدخو و بدکردار و پلید میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو مرد
تصویر دیو مرد
مرد بد درون مرد پلید شیطان منش، مرد بیابانی وحشی، غول نسناس
فرهنگ لغت هوشیار