پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 20 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو قشم به باسعیدو، با 1271 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هجری شمسی). آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. گمرک و گارد مسلح و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 20 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو قشم به باسعیدو، با 1271 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هجری شمسی). آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. گمرک و گارد مسلح و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مدتی مدید، منسوب به دیرگاه، مدتی طویل، مقابل زودگذار، (یادداشت مؤلف) : به کوه اندرون ماندۀ دیرگاهی به سنگ اندرون زادۀ باستانی، فرخی، ، قدیم، دیرینه: بگفت این و پس هر دو برخاستند غم دیرگاهی ز دل کاستند، فردوسی
مدتی مدید، منسوب به دیرگاه، مدتی طویل، مقابل زودگذار، (یادداشت مؤلف) : به کوه اندرون ماندۀ دیرگاهی به سنگ اندرون زادۀ باستانی، فرخی، ، قدیم، دیرینه: بگفت این و پس هر دو برخاستند غم دیرگاهی ز دل کاستند، فردوسی
ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 49 هزارگزی شمال زرند و 7 هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 49 هزارگزی شمال زرند و 7 هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
هنگام سحر. الف و نون در این زائد است چنانکه در روزگاران و بهاران. (غیاث). سحرگاه. بوقت سحر: دهقان بسحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. بسحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کشد صفدر در کردوسی. منوچهری. نشابور چون شما بسیار دیده است و مردم این بقعت را سلاح، دعای سحرگاهان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563). بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزه آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها. ناصرخسرو. مگر تخت سلیمانست کز دریا سحرگاهان نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش. ناصرخسرو. مشرق نبود صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو. سحرگاهان که از می مست گشتم بمستی بر در باغی گذشتم. نظامی. سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه. حافظ. گفتم ای شام غریبان طرۀ شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب. حافظ
هنگام سحر. الف و نون در این زائد است چنانکه در روزگاران و بهاران. (غیاث). سحرگاه. بوقت سحر: دهقان بسحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. بسحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کشد صفدر در کردوسی. منوچهری. نشابور چون شما بسیار دیده است و مردم این بقعت را سلاح، دعای سحرگاهان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563). بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزه آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها. ناصرخسرو. مگر تخت سلیمانست کز دریا سحرگاهان نباشد زی کُه و هامون مگر بر باد جولانش. ناصرخسرو. مشرق نبود صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو. سحرگاهان که از می مست گشتم بمستی بر در باغی گذشتم. نظامی. سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه. حافظ. گفتم ای شام غریبان طرۀ شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب. حافظ
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز