جدول جو
جدول جو

معنی دیابوذ - جستجوی لغت در جدول جو

دیابوذ(دَ)
دیابود. در فارسی دوابوذ بمعنی جامۀ دوپود بود و بعضی آن را جمع دیبوذ دانسته و ابوعبید اصل کلمه را دوبوذ فارسی میداند. (از المعرب جوالیقی ص 138 و 139). دیابوذ و دیابیذ جمع دیبوذ جامۀ دوپود معرب است و ربما عرب بدال مهمله. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیابت
تصویر دیابت
مرض قند، در پزشکی بیماری حاصل از کم شدن ترشح انسولین از لوزالمعده که منجر به افزایش قند خون و دفع آن از طریق ادرار می شود و پرخوری و پرنوشی و افزایش ادرار را در پی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیالوگ
تصویر دیالوگ
گفتگویی که میان اشخاص یک داستان، نمایشنامه یا فیلم صورت می گیرد، گفتگو در مورد مسائل فرهنگی، اجتماعی و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
و دیابوذ، جمع واژۀ دیبوذ. (منتهی الارب). رجوع به دیبوذ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام ناحیه ای است از اعمال جزیره ابن عمر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یکی از شهرهای موآب در چند میلی شمال ارنون که اکنون آن را دیبان گویند. بانی این شهر بنی جاد بودند بدان جهت در سفر اعداد (33:45) دیبون جاد و دراشعیا (15:9) دیمون خوانده شده است در آن وقت جزء مملکت موآب بود. اما دیبان بمسافت سه میل در شمال ارنون یا وادی الموجب واقع است و در 1868 میلادی سنگ نبشته ای 24 سطری بخط عبرانی فنیقیه کشف گردید که در آن تاریخ دوم پادشاهان فصل 3 را بیان می نماید. (از قاموس کتاب مقدس). و نیز رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دیااکو. سرسلسلۀ شاهان مادی. رجوع به دیااکو و ج 1 و 2 یشتها ص 584، 214 و مزدیسنا ص 119 و دیوکس و تاریخ ایران پیرنیا ص 50 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دیوانه. چل. (در لهجۀ قزوین) (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دیابوذ پارچه ای است که در نیرین بافته می شود و آن بنظر می رسد جمع ’دیبوذ’ بر وزن فیعول باشد. ابوعبید گفته است: اصل آن در فارسی دوبوذ است. (از المعرب جوالیقی ص 139). دوبود. دوپود
لغت نامه دهخدا
هندوانه، خربزۀ هندی، خربز، به معنی هندوانه که آن را تربز گویند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سریشم که از آن مرغان را شکار کنند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سنگ آذرین بازی (یعنی سنگ آذرینی که درصد سیلیس آن نسبتهً کم است) که معمولاً در رگه ها و ورقه های نفوذی یافت میشود و اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و اوژیت و مقدار کمی ماینتیت و آپاتیت می باشد، اصطلاح دیاباز در 1807 میلادی برای آنچه اکنون دیوریت خوانده میشود وضع شد، (از دائره المعارف فارسی)، رجوع به دیوریت شود
لغت نامه دهخدا
شراب توت، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تقطیر. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دیابوذ، و آن پارچه ای است که بر دو پود بافته می شود. (از المعرب جوالیقی ص 138). دوپود. دوپوده. دیبوذ. (منتهی الارب). رجوع به دیابوذ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
و دبابیج، جمع واژۀ دیباج و صورت دوم بنابر آن است که ریشه کلمه مشدد باشد مانند دنانیر. (از منتهی الارب). و نیز رجوع به الجماهر ص 69 و دیباج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
بازی است مرعرب را. (منتهی الارب). لهو. (اقرب الموارد) ، بازی و تفرج و سرگرمی. (ناظم الاطباء) ، بازیچه. (ناظم الاطباء). اما دو معنی اخیر در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دیاکودا. دیاقودا: ازافیون و تخم خشخاش و دیاقوذا که نزله بازدارد پرهیزکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به دیاقودا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رجوع به دیابوذ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جامۀ دوپود. (ناظم الاطباء). معرب است. دبود. ج، دیابیذ. دیابود. (از منتهی الارب). اصل آن دوبوذ بمعنی جامۀ دوپوددار است. ثوب ذونیرین. (از المعرب جوالیقی ص 139). جامه ای که پود آن قوی تر است. دوپود. جامه ای که دوپود دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دیادبود شود
لغت نامه دهخدا
(یُ بُ)
نام سکه ای کوچک نقره ای در عهد ساسانیان معادل نیم درهم. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(دَیمْ)
نبذ دینباذ، موضعی است به یمن که در آن گردکان بسیار باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جامۀ دوپود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دیمبل و دیمبو (دامبول و...) : اسم صوت است و برای بیان بزن و بکوب و ساز و آواز استعمال میشود. نیز آغاز تصنیفی قدیمی و عامیانه است: دامبول و دیمبول نقاره... (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به دیمبل و دیمبو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام دریازن و دزدی دریائیست در قصۀ وامق و عذرای (از اسدی). نام مهتر دزدانی باشد که در ایام وامق و عذرا در خشکی و دریا دزدی و راهزنی میکردند و بعضی گویند نام شخصی است که عذرا را بفروخت. (برهان) (از آنندراج) :
بدان راه داران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(لُ)
کلمه فارسی بقول لیث، ادرنگ. اشکز (عربی) و آن چیزی است چون چرم برنگ سفید که زین بدان استوار کنند. (ازهری از تاج العروس). دوال سیرم. (ربنجنی در معنی اشکز). الاءشکزﱡ کطرطب ّ، شی ٔ کالادیم الابیض یؤکّد به السّروج، معرب ادرنج بالفارسیه. (اقرب الموارد) ، کلانسال شدن و بر جای افتادن از پیری. افتادن از غایت پیری
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیابت
تصویر دیابت
مرض قند، مرضی که بواسطه زیاد شدن مقدار خون تولید میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابوغ
تصویر دابوغ
هندوانه، خربزه هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبوب
تصویر دیبوب
سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیابیج
تصویر دیابیج
جمع دیباج، از ریشه پارس دیباها
فرهنگ لغت هوشیار
سخنانی که میان شخصیت های یک نمایشنامه رد و بدل میشود، مهمترین بخش یک نمایشنامه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیامون
تصویر دیامون
فرانسوی آبگین از سنگ های گرانبها الماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیالوگ
تصویر دیالوگ
مکالمه، گفت و گوی دو جانبه، اثر ادبی که به صورت گفت و گو ارائه شود
فرهنگ فارسی معین
((بِ))
مرضی که به واسطه زیاد شدن مقدار قند خون تولید می گردد که موجب تشنگی مفرط و فزونی تولید پیشاب می شود، بیماری قند (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
بیابان، صحرا، در زبان تبری به عکس تداول فارسی آن به معنی.، بیابان، صحرا، در زبان تبری به عکس تداول فارسی آن به معنی
فرهنگ گویش مازندرانی