جدول جو
جدول جو

معنی دژخدایی - جستجوی لغت در جدول جو

دژخدایی
(دُ)
حکومت جور. حکومت استبدادی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به دژخدای شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ خُ)
ریاست و بزرگی ده. دهبانی. دهخداوندی. (یادداشت مؤلف) :
گمراه و سخن ز رهنمایی
در ده نه و لاف دهخدایی.
نظامی.
و رجوع به دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خُ)
دش خدای. جبار. متمرد. طاغیه: ذیونوس، دژخدای سوراقوسیا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به دش خدای شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
کدخدائی. صاحب چیزی.چیزداری. تمکن. تملک: آنچه رسم است که اولیاء عهد را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ما را [مسعود را] فرمود [محمود] . (تاریخ بیهقی).
کدخداییم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد.
نظامی.
، تصدی امور ده. دهبانی. دهداری. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست طایفه. (ناظم الاطباء). ریاست قبیله یا عشیره. (از فرهنگ فارسی معین)، ریاست خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه بودن. آقای خانه بودن. مقابل کدبانویی. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست صنف (اصطلاح صفویه)، ریاست محله، نگهبانی شهر. ادارۀ امور شهر. (فرهنگ فارسی معین) :
کزین پس نیابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدایی شهر.
فردوسی.
، تصدی اداره یا سازمان دولتی، پیشکاری بزرگان. (فرهنگ فارسی معین). عمیدی. صاحب اختیاری. شغل پیشکاری و سرپرستی و مباشرت امور خاص بزرگان مانند کارهای محاسباتی و ملکی و سپاهی آنان: ولایت به قحبی حاجب سپرد و کدخدایی او بوعلی شاد را داد. (تاریخ سیستان). فتیک خادم و بوالحسن کاشی آمدند باغلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیرۀ او [طاهر بن بوعلی] برفتند امیر خراسان گفت کدخدایی این است که ابوالحسن کاشی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند و لشکر او نگاه داشتند. (تاریخ سیستان). و بیاید در تاریخ بعد از این سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید. (تاریخ بیهقی). وی را ناچار باید کدخدایی داد که شغلهای خاصۀ وی را اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی). شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند. (تاریخ بیهقی). گفت [حضرت رضا] یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدایی مرا تیمار داد. (تاریخ بیهقی). طاهررا نامزد کرده بود سلطان تا سوی ری رود به کدخدایی لشکری که بر او سپاهسالار تاش فراش است. (تاریخ بیهقی).
همه چیزی ز روی کدخدایی
سکون برتابد الاّ پادشایی.
نظامی.
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول.
سعدی.
، مهتری. سروری. بزرگی:
ترا کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی.
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آن را که نیست نعمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است.
سنائی.
به ذره آفتابی راکه گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدایی
جز این مویی ندارم در کیایی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 24).
نشاید باز جست ازخود خدایی
خدایی برتر است از کدخدایی
بفرساید همه فرسودنی ها
همو قادر بود بر بودنی ها.
نظامی.
مجدالدین با زنش ماجرائی می کرد زنش بغایت پیر و بدشکل بود گفت خواجه کدخدایی چنین نکنند که تو میکنی. (منتخب لطائف عبید زاکانی ص 141).
ز درد دین نبود چشم شیخ اشک آلود
چو طفل گریه کند بهر کدخدایی نیست.
وحید قزوینی.
، دستوری. وزارت. (یادداشت مؤلف) : مردی بود اندر عجم نام او مهر نرسی... بهرام او را وزیر خود کرد و کارها بدو سپرد... پس چون بهرام مهر نرسی... را وزیر خود کرد و او را بر کار و کدخدایی خویش بگماشت، به هندوستان اندرشد. (ترجمه طبری بلعمی).
که چون پرهنر یوسف پاکرای
بدست آمد او را یکی کدخدای
بجز کدخدائیش و فرزانگی
خردمندی و علم و مردانگی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مرا حق خدمت درگاه باشد کار گل نباید کرد اما ترا کدخدایی کردن پادشاه بباید آموخت. (سیاست نامه). او [ابوالعباس] به نیشابور رفت و سلطان [محمود غزنوی] کدخدایی خویش بدو داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256)، پادشاهی. سلطنت. (فرهنگ فارسی معین) :
بجز تو همی هیچکس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی.
فرخی.
، صرفه جویی. اقتصاد. (یادداشت مؤلف) : امساک از کدخدایی مدان... و عدالت میان هر دو صفت نگاه دار. (مرزبان نامه)، حسن ادارۀ امور. (یادداشت مؤلف)، امور معیشت. (یادداشت مؤلف). گذران زندگی. امور ملکی و شخصی. سامان زندگی. سر و صورت دادن به امور شخصی: عدی بن زید [ترجمان عربی خسرو پرویز] ... خان و مانش به حیره بود و هرسالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی [به حیره] و کدخدایی خویش راست کردی. (ترجمه طبری بلعمی)، زناشویی. (یادداشت مؤلف). دامادی.عروسی. (ناظم الاطباء). ازدواج: نقل است که او عزب بود او را گفتند کدخدایی خواهی گفت نی گفتند چرا گفت از بهر آنکه با من شیطان است یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در خانه من باشد. (تدکرهالاولیاء)، آرمیدن با زن. آرامش: اگر بناگاه کدخدایی واقع شود فی الحال غسل می کرده اند و اگر بی پروایی کنند به مرض گرفتار می شده اند. (قندیه ص 67)، تأهل. شوهری. (یادداشت مؤلف). شوهر بودن. زوجیت. (فرهنگ فارسی معین). زن داری. عیالمندی. دوران تأهل:
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
کدخدایی کرد نتوانی برین ناکس عروس
زانکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی.
ناصرخسرو.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی.
نظامی.
در کدخدایی خویش بزکی داشتم گوشت آنرا نفقۀ عیال کردم. (جهانگشای جوینی)، کنایه از شادی و جشن است. (آنندراج) :
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی ز سر اولوالابصار.
انوری (از آنندراج).
، در احکام نجوم، عمل کدخدا. کدخدا بودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدا و کدخداه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
کتخدائی. کدخدایی. رجوع به کدخدایی شود، سلطنت. آقائی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کدخدایی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خُ)
دش خدا بودن. حکومت جور. سلطنت استبدادی. (یادداشت مؤلف) : اندر دش خدائی الکساندر... (کارنامۀ اردشیر ترجمه صادق هدایت ص 7). و رجوع به دش خدا شود
لغت نامه دهخدا
(دِ خُ)
دهخدا. ابوالمعالی رازی، از معاصران حکیم سنایی و از فضلای عراق و شعرای بزرگ قرن ششم هجری بود و به وفور فضل و ذکای خاطر ابن ذکا را تعبیر می کرد و شعرای آن عصر خوشه چین فضل و دانش او بودند. ابیات زیر از قصیدۀ اوست:
خروش من همه از چیست ؟ از نعیب غراب
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
کنون که کرد نعیب غراب هجرانگیز
دلم بر آتش هجران آن تذرو کباب
سزد که روی من از خون بود چو روی تذرو
سزد که روز من از غم بود چو پرّ غراب
منازلی که بدی جایگاه راحت من
شده ز دوری تو سربسر یباب و خراب
گرفته خار همه معدن گل خودروی
شده سراب همه جای لالۀ سیراب
یکی به نامه خبر کن که چند باید بود
مرا به مهر تو در، وصل جوی و هجران یاب ؟
(از لباب الالباب ج 2 صص 228-236). و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به خدائی شود:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
- خدایی فروشان، ریاکاران. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مصطفی اوقجی زاده متوفی بسال 987 هجری قمری در مکه. از شاعران زمان و صاحب دیوانی بوده است. همدانی در تاریخ خودآورده: مکه را دید خدایی جان داد. در زبده، بیست وچهار بیت از او آمده است. (از کشف الظنون ج 1 ص 787)
از شعرای قرن دهم هجری عثمانی است که در اسلامبول زاده شد و از منشیان ینگچری بود. ’در تحفۀ شاهدی’ و ’گلشن توحید’ آمده که وی پدر مغله لی شاهدی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهخدایی
تصویر دهخدایی
عمل و شغل دهخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
((خُ))
الوهیت، خداوندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
الهی
فرهنگ واژه فارسی سره
دهبانی، دهداری، کدیوری، ایل بیگی، ریش سفیدی، کدخدامنشی، آقایی، مردی، زوجیت، پیشکاری، ریاست
متضاد: کدبانویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کشتیبانی، ملاحی، ملوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم الوهیت، ربانیت، الوهی، الهی، ایزدی، ربانی، یزدانی
متضاد: بندگی 3
فرهنگ واژه مترادف متضاد