جدول جو
جدول جو

معنی دپات - جستجوی لغت در جدول جو

دپات
پراکنده، پاشیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پات
تصویر پات
اورنگ، تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوات
تصویر دوات
ظرف کوچکی که در آن مرکب یا جوهر می ریزند برای نوشتن، مرکب دان، دویت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپات
تصویر چپات
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهات
تصویر دهات
داهی ها، زیرک ها، هوشیارها، باهوش ها، داناها، تیزفهم ها، جمع واژۀ داهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعات
تصویر دعات
داعی ها، دعا کننده ها، طلب کننده ها، خواهنده ها، کسانی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کنند، جمع واژۀ داعی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
دهاه. ج داهی و داهیه. زیرکان و هوشمندان. (از یادداشت مؤلف). مردمان زیرک و کاردان و تیزفهم. (ناظم الاطباء). به معنی زیرکان و این جمع داهی است. (از غیاث) (آنندراج) : یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خودعهدی کرد که گرد عالم بگردد. (سندبادنامه ص 265). از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی). جمعی از کفات اصحاب و دهات احباب او را ارشاد کردند که بر عقب اسیران نباید رفت. (ترجمه تاریخ یمینی). دهات اربعۀ عرب: معاویه. زیاد. عمرو بن عاص و مغیره بن شعبه. و رجوع به داهی و دها شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمعی است در تداول عامه ده را به همان گونه که باغات جمع است باغ را. (یادداشت مؤلف). ده و دهها و قریه هاو روستاها. (ناظم الاطباء). دهها با حومه و حوالی
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ دیه، خون بها، (منتهی الارب)، رجوع به دیه و خون بها و نیز رجوع به دزی (ج 1 ص 48) شود:
گر بخواهد ایزد از عباسیان
کشتگان آل احمد را دیات،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سیاهی دان. (منتهی الارب). دویت. ظرف مرکب برای نوشتن. آمه. مرکب دان. دوده دان. خوالستان. مداددان. لیقه دان. حبردان. قاروره. خوالسته. (یادداشت مؤلف). ظرفی که در آن سیاهی کتابت نگاه دارند، و آنرا به فارسی آمه خوانند. ج، دوی ّ و دوی ّ. (از آنندراج) (از غیاث). رحیم. کتاب. (منتهی الارب). محبر. محبره. (منتهی الارب) (دهار). ام العطایا. ام المنایا. (المرصع). هر ظرفی فلزی و یا چینی و یا کاشی که در آن مرکب تحریر کنند و از آن بنویسند. (از ناظم الاطباء). ظرفی که در آن مرکب ریزند و با آن نویسند. ج، دوی ً و دوی ّ، دوی ّ، دویات. (از اقرب الموارد) :
دوات و قلم خواست ناپاک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد.
فردوسی.
ترا در دوات است و قرطاس کار
ز لشکر که گفتت که مردم شمار.
فردوسی.
دوات و قلم خواست، چینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
به سمن زار درون لالۀ نعمان بسیار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
ابوحنیفۀ اسکافی.
امیر فرمود تا دوات آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). دوات آوردند به خط عالی به توقیع بیاراست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). گوهرآیین را گفت (مسعود) دویت و کاغذ عبدالغفار را ده، وی دوات و کاغذ پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
جز درختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات.
ناصرخسرو.
دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت. (نوروزنامه).
بگشاده چون دوات به اوصاف تو دهن
بربسته چون قلم به ثناهای تو میان.
وطواط.
چون لیقۀ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش.
خاقانی.
تا زآبنوس روز و شب آمد دوات او
من روز و شب جهان سخندان شناسمش.
خاقانی.
این منم زنده که تابوت تو گیرم بر زر
کآرزو بد که دوات تو به زر برگیرم.
خاقانی.
دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند.
خاقانی.
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید.
نظامی.
فرضه، دهان دوات. (منتهی الارب). الفرضه، آنجا که سیاهی بود در دوات. (دهار). الفرضه و الملیقه، آنچه سیاهی در وی بود از دوات. (از السامی فی الاسامی).
- دوات خاصه، محبر یا قلمدان که مخصوص پادشاه بود: پس دوات خاصه پیش آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295).
، قلمدان. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). دوات چهار جزو داشته: محبری، حق ّ، جوبه، طبق. محبری جای قلم بوده و حق ظرفی برنجین یا آهنین که در آن دودۀ مرکب می کرده اند و جوبه یا وقبه جای حق بوده و طبق جلد دوات. (از کتاب الکتاب ابن درستویه) :
چرا دوات گهر داد شاه شرق به تو
درین حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بود کاندر آن قلم است
قلم برابر تیغ است بلکه فاضلتر.
فرخی.
گفت کدام عورت پدید آید از آن کس که او را آن سیرت باشد کاندرین رقعه نبشته است که من اندر دوات یافتم و دست اندر گریبان کرد رقعه ای را بیرون آورد. (تاریخ برامکه). وزیر سر دوات بگشاد و یکی قلم سوی وی انداخت و گفت اینک جواب. (نوروزنامه). دوات در موزه داشت برگرفت و ’سیاه’ را یک نقطه زیادت کرد تا سپاه داران شد. (نوروزنامه)، در اصطلاح خراسانیان، بوتۀ زرگری. (یادداشت مؤلف)، پوست حنظل، پوست دانۀ انگور، پوست خربزه (لغتی است در ذال). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ پَ)
بنابر آنچه در باج پران آمده است نام یکی از نهرهای ارض وسطی است که بدریا ریزد. (بیرونی ماللهند ص 131)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در تداول مردم بلوچ کیف های درداری است که از برگ خرما بافته شود و برای بین راه خرما داخل آن کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعاه. جمع واژۀ داعی. رجوع به دعاه و داعی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چَپْ پا)
طپانچه را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سیلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
جمع واژۀ دره. (منتهی الارب). مرواریدهای بزرگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهات
تصویر دهات
ده و دهها و قریه ها و روستاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوات
تصویر دوات
ظرف مرکب برای نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیات
تصویر دیات
جمع دیه، خونبها ها عدد اصلی (10) پس از نه دو پنج عشره
فرهنگ لغت هوشیار
خواننده دعوت کننده، آنکه مردم را به دین خود دعوت کند، یکی از مراتب دعوت اسماعلیه و آن مرتبه ای است دون حجت و فوق ماذون، دعا کننده دعا گوی جمع دعاه توضیح: نویسنده از خود به داعی تعبیر کند، سبب داعیه، علت غایی که سبب شود شخص عمل قانونی انجام دهد، کسی که متحقق شده باشد بمعرفت علوم سیاست که او را اداره امور مردم مرئم ممکن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلات
تصویر دلات
شتابان شتابنده زن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درات
تصویر درات
جمع دره، مروارید ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهات
تصویر دهات
((دُ))
جمع داهی، زیرکان، هوشمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعات
تصویر دعات
((دُ))
جمع داعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوات
تصویر دوات
((دَ))
ظرفی که در آن مرکب ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دات
تصویر دات
قانون، آکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوات
تصویر دوات
مرکب، جوهر
فرهنگ واژه فارسی سره
آمه، جوهردان، دویت، مرکب دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبادی، ده، رستاق، روستا، قریه، قصبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب ببینید که دوات دارید موردی برای آموختن و آموزاندن می یابید. نه به صورت علم و تحصیل کلاسیک بل که آموختن و آموزاندن به معنی عام. کششی که برای آموختن و تعلیم دادن در ما ایجاد می شود در خواب های ما به صورت یکی از ابزار تحریر مثلا دوات تجسم می یابد. حتی احساس کمبودهای ما در رابطه با دانش اجتماعی و اطلاعات عمومی در خواب های ما متجلی می گردد و این جلوه به شکل قلم، دوات، کتاب، خط کش، کتابخانه و از این قبیل ظاهر می شود. ممکن است احساسی در ما به وجود آید یا سرخوردگی شدیدی پیدا کنیم ولی به زبان می آوریم. چه بسا که این احساس کمبود به یادمان نماند و فراموش کنیم اما ضمیر ناخودآگاه ما ضربه وارد آمده را حفظ می کند و نگه می دارد و در خواب های ما به صوری که گفته شد شکل می بخشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پراکنده، پاشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
پابند، گرفتار، درهم رفته، سر در گم
فرهنگ گویش مازندرانی
بپاش، بوران، باران نرم
فرهنگ گویش مازندرانی
امر و پاتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تمیز شده، صاف کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی