نام قدیم ایالتی بشمال فرانسه، مرکز آن آمین، از خطه های شمالی فرانسه است، از طرف شمال بخطۀ آرتواز و خطۀ بولونی، و از سوی مشرق بخطۀ شامپانی و از جانب جنوب بخطۀ جزیرۀفرانس و از جهت مغرب بخطۀ نورماندی و دریای مانش محدود و محاط است، مرکزش شهر آمین و منقسم به پیکاردی علیا و سفلی بود ولی طبق تقسیمات تازه تمام ایالت سوم و مقداری از ایالتهای ان و اواز و پادکاله هم به این خطه منضم گشته است، جلگه های بسیار دارد، محصولات عمده اش عبارت است از حبوبات گوناگون و نباتات مخصوص روغن کشی، میوه جات و انواع سبزی آنجا فراوان است
نام قدیم ایالتی بشمال فرانسه، مرکز آن آمین، از خطه های شمالی فرانسه است، از طرف شمال بخطۀ آرتواز و خطۀ بولونی، و از سوی مشرق بخطۀ شامپانی و از جانب جنوب بخطۀ جزیرۀفرانس و از جهت مغرب بخطۀ نورماندی و دریای مانش محدود و محاط است، مرکزش شهر آمین و منقسم به پیکاردی علیا و سفلی بود ولی طبق تقسیمات تازه تمام ایالت سوم و مقداری از ایالتهای اِن و اواز و پادکاله هم به این خطه منضم گشته است، جلگه های بسیار دارد، محصولات عمده اش عبارت است از حبوبات گوناگون و نباتات مخصوص روغن کشی، میوه جات و انواع سبزی آنجا فراوان است
شفاء. مسافات. (منتهی الارب). علاج کردن. مداوا کردن. بهبود بخشیدن. درمان کردن. شفا دادن. مداوات. معالجه کردن. اساوه. اساوت. دارو کردن. (یادداشت مؤلف) : هر که مر او را کند او دردمند کرد نداند به جهان کس دواش. ناصرخسرو. گفت که چنین حالتی دیدم... گفت: من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم. (قصص الانبیاء ص 177). عطای تو کند این درد را دوا ور نی علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق. خاقانی. به من ده که از وی دوایی کنم مس خویش را کیمیایی کنم. نظامی. پیش بیطاری رفت تا دوا کند. (گلستان). گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است. سعدی. آخر نگهی بسوی ما کن دردی به تفقدی دوا کن. سعدی. غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا. سعدی. ما را که درد عشق و بلای خمار کشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند. حافظ. طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند. حافظ. رخساره و لب او درد مرا دوا کرد گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد. محمد صالح ستار (از آنندراج). به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم. واله (از آنندراج). - دوای خسته کردن، بیماری را مداوا کردن: دوای خسته و جبر شکسته کس نکند مگر کسی که یقینش بود به روز یقین. سعدی
شفاء. مسافات. (منتهی الارب). علاج کردن. مداوا کردن. بهبود بخشیدن. درمان کردن. شفا دادن. مداوات. معالجه کردن. اُساوه. اُساوت. دارو کردن. (یادداشت مؤلف) : هر که مر او را کند او دردمند کرد نداند به جهان کس دواش. ناصرخسرو. گفت که چنین حالتی دیدم... گفت: من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم. (قصص الانبیاء ص 177). عطای تو کند این درد را دوا ور نی علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق. خاقانی. به من ده که از وی دوایی کنم مس خویش را کیمیایی کنم. نظامی. پیش بیطاری رفت تا دوا کند. (گلستان). گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است. سعدی. آخر نگهی بسوی ما کن دردی به تفقدی دوا کن. سعدی. غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا. سعدی. ما را که درد عشق و بلای خمار کشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند. حافظ. طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند. حافظ. رخساره و لب او درد مرا دوا کرد گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد. محمد صالح ستار (از آنندراج). به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم. واله (از آنندراج). - دوای خسته کردن، بیماری را مداوا کردن: دوای خسته و جبر شکسته کس نکند مگر کسی که یقینش بود به روز یقین. سعدی
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان برند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مجوف. مقص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان بُرند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مِجوَف. مِقَص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)