جدول جو
جدول جو

معنی دوکارد - جستجوی لغت در جدول جو

دوکارد
قیچی، مقراض، قیچی بزرگ که با آن پشم گوسفندان را می چینند
تصویری از دوکارد
تصویر دوکارد
فرهنگ فارسی عمید
دوکارد(دُ)
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان برند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مجوف. مقص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
دوکارد((دُ))
مقراض، جلمان
تصویری از دوکارد
تصویر دوکارد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوکابد
تصویر یوکابد
(دخترانه)
خداوند مجد و بزرگی است، نام مادر موسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
دو دفعه، دو مرتبه، مکرر، کاری که برای بار دوم صورت گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آندوکارد
تصویر آندوکارد
پرده ای که دیوارۀ قلب را از داخل می پوشاند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
شیدابازی، و آن کسی است که با زنان متفرقه سر و کار داشته باشد. دزکشی. (از لغت محلی شوشتر - خطی)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ / سِ)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) :
با زن خویشتن دو کاسه مباش
وآنچه داری به سوی خود متراش.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
ژزف ماری، مکانیسین فرانسوی، متولد در لیون، مخترع دستگاه بافندگی که باعث شهرت نام او گردید (1752- 1834 میلادی)
لغت نامه دهخدا
از قرای ری، (معجم البلدان)، امروز دهی بدین نام نیست
لغت نامه دهخدا
مقابل زیرکاری، مقابل توکاری در کشیدن سیم برق در دیوار، در اصطلاح بنایی و راهسازی، اعمال رویین بنایی یا راهی، مانند کاهگل و سفیدکاری و رنگ کردن در بنا، و سیمان و اسفالت کاری در راه و جاده سازی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
صاحب آنندراج به کلمه معنی تیرگی و کدورت داده و بیت زیر را شاهد آورده است از رضی دانش:
بی دورت عالمی خواهم که چشمم واکنم
در میان دودگرد صبح و شام افتاده ام.
اما می نماید که صورت صحیح در بیت ’دود و گرد صبح و شام’ باشد که بر اثر نادرست خوانی به صورت ترکیبی درآمده و معنی فوق بدان داده شده است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
استعمالی از دوکان به معنی مصطبه و ایوان و مهتابی: امیر از باغ به دوکانی رفت و به شراب بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). چون قدری پیش برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. (اسرارالتوحید چ صفا ص 363)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 945 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن فرعی. در قدیم مهمتر از حال و مرکزجیرفت بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
که درمسافتی دور بگردد و سیر کند. که دور از شخص سیر و گردش کند. که از دور سیر کند. که دورادور گردندگی دارد. (یادداشت مؤلف). دورسیر. (آنندراج) :
من به حسرت دورگرد و مدعی مغرور وصل
ای محبت خاک بر سر باد تأثیر ترا.
شانی تکلو.
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد
خیال دورگرد یار تنها می کند ما را.
صائب (از آنندراج).
دیر برسر آن غزال دورگرد آمد مرا
از تپیدنهای دل پهلو به درد آمد مرا.
رضی دانش (از آنندراج).
کینه می ورزند با حسرت کشان دورگرد
بخشد انصافی خدا پهلونشینان ترا.
میرزا سلیمان حسابی اصفهانی
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ)
دهی از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 420 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دچار بودن:
برد با من میان راه تنگی
دوچاری او دوچاری او دوچاری.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152).
دوتاره ز کربرکه آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون.
نظام قاری.
آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت
تا روی بازشست ز سالوی قندهار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نوعی از بازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
دهی است از دهستان دور فرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 172 تن. آب از قنات و رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
معتاد. عادت شده، همدم. مونس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بازاری. (ناظم الاطباء) ، محافظ دکان و صاحب دکان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
امیل، ریاضی دان فرانسوی مولد پاریس (1858-1941 میلادی) عضو فرهنگستان علوم و فرهنگستان فرانسه
آبه ژان، عالم ستاره شناس فرانسوی، مولد فلش (1620-1682 میلادی)
لوئی - بنوآ، شاعر فکاهی فرانسه، مولد پاریس (1769-1828 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کودکان ادوارد، پردۀ نقاشی عمل پل دلارش. این پرده ادوارد پنجم و دوک دیرک را که در اطاقی در برج لندن توقیف شده اند، نشان میدهد هر دو شاهزاده بر تخت خواب نشسته اند و از سیمای ادوارد پنجم، رنج درونی و حزن او آشکار است و بجامۀ سیاه ملبس است، دستهای وی بهم ملحق و سراو خم است و بشانۀ برادر خود تکیه کرده است و او جامه ای از مخمل سیاه در بر دارد و کتاب ادعیۀ خود رابر زانوان برادر ارشد بازگذاشته و او را وادار بخواندن کتاب داشته و ناگهان آواز شوم کلید توجه او را جلب کرده و وی سر را بطرف در که از آنجا شعاعی داخل شده است، برگردانیده است و سگی کوچک نیز بهمان جهت مینگرد، گوشها را بلند دارد و منتظر دخول کسان است. اینان قاتلینی هستند که گلسستر برای کشتن شاهزادگان فرستاده است. این پرده اکنون در موزۀ لوور است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دریاچۀ ادوارد، دریاچۀ کوچکی به افریقا، که دریاچۀ آلبرنیانزا بدان پیوندد
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ / دِ)
دو بار به کارد کشیده شده یا از دم کارد گذشته. کشیدن دو کارد را بر گوشت گویند به جهت قیمه کردن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دو کارد ضربتی و مشتی که بر زیر گلو زنند. (برهان). رجوع به دو کارد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِکَ دَ)
شفاء. مسافات. (منتهی الارب). علاج کردن. مداوا کردن. بهبود بخشیدن. درمان کردن. شفا دادن. مداوات. معالجه کردن. اساوه. اساوت. دارو کردن. (یادداشت مؤلف) :
هر که مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
گفت که چنین حالتی دیدم... گفت: من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم. (قصص الانبیاء ص 177).
عطای تو کند این درد را دوا ور نی
علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق.
خاقانی.
به من ده که از وی دوایی کنم
مس خویش را کیمیایی کنم.
نظامی.
پیش بیطاری رفت تا دوا کند. (گلستان).
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است.
سعدی.
آخر نگهی بسوی ما کن
دردی به تفقدی دوا کن.
سعدی.
غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند.
حافظ.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رخساره و لب او درد مرا دوا کرد
گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد.
محمد صالح ستار (از آنندراج).
به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم
ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم.
واله (از آنندراج).
- دوای خسته کردن، بیماری را مداوا کردن:
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
باز، ایضاً، دگربار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوپاره
تصویر دوپاره
دو نصفه و نیمه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو کارد
تصویر دو کارد
مقراض جلمان، مشت و ضربتی که بزیر گلو زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکارده
تصویر دوکارده
دو بار به کارد کشیده شده یا از دم کارد گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آندوکارد
تصویر آندوکارد
دلپرده
فرهنگ واژه فارسی سره
گاو کاری در سال دوم
فرهنگ گویش مازندرانی