جدول جو
جدول جو

معنی دوچیران - جستجوی لغت در جدول جو

دوچیران
(دُ)
دهی است از دهستان تل بزان بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. در22 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و 7 هزارگزی خاورراه شوسه. دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه است و راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوران
تصویر دوران
گردیدن گرد چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر، گردش دایره مانند، گردش گرد چیزی
دوران دم: در علم زیست شناسی گردش خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوچندان
تصویر دوچندان
دو برابر
فرهنگ فارسی عمید
چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند، (از شعوری ج 1 ورق 451)، اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ دوکدان است، رجوع به دوک و دوکدان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ)
گاوچران. رجوع به گاوچران و گاوچرانی و گوچرانی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ / لِ)
دهی است از دهستان یعقوب وند پاپی بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. واقع در 48هزارگزی شمال خاوری حسینیه و 45هزارگزی خاور شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. واقع در تپه ماهور و هوای آن گرمسیر وسکنۀ آن 180 تن است. آب آن از چشمۀ گویران تأمین میگردد. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت وگله داری است. صنایع دستی زنان فرش و جل بافی است. ساکنان از طایفۀ یعقوب وند پاپی اند و برای تعلیف احشام به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ بُ)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 239 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ باغ ملک. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان. دارای 382 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دهی است از دهستان ساردوئیۀ شهرستان ساردوئیه. 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نجم الدین قزوینی از خانوادۀ دبیران آن شهر و از یاران و دستیاران خواجه نصیرالدین طوسی و مؤیدالدین عروضی در ساختن زیج خاقانی بفرمان هلاکوخان مغول است و بدین تقدیر از دانشمندان قرن هفتم هجری قمری بشمارست. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 581). و رجوع به دبیر نجم الدین علی بن عمر... شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خانواده ای نامور به قزوین بروزگار حمدالله مستوفی و پیش از وی. مستوفی در تاریخ گزیده آرد مردمان عالم و صالح بودند از ایشان مولانای سعید استاد علماء زمان نجم الدین علی بن عمر الکاتبی عدیم المثل بود و از وصف مستغنی. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 844 و 845)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع درهزارگزی شمال جوی زر و 1/5هزارگزی شوسۀ شاه آباد به ایلام. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از رود کنگیر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زُ وَ)
دهی از دهستان سرشیو است که در بخش مریوان شهرستان سنندج واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. در 6 هزارگزی جنوب داراب و نقش شاپور. جلگه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و محصول آنجاغلات و برنج و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در سی هزارگزی شمال باختری بوئین و پانزده هزارگزی راه عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای سردسیر آب آن از قنات و رود خانه خررود و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 4 هزارگزی جنوب پاوه کنار راه اتومبیل رو پاوه به روانسر، 375 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل روست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان نودان بخش کوهمر. واقع در 10 هزارگزی شمال نودان. 1219 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضومران. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(دِ یِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در یکهزارگزی شمال دژ شاهپور، دامنه، سردسیر دارای 100 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر، 483تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالروست و دبستانی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ)
دومقابل و مضاعف و دوبرابر. (ناظم الاطباء). دوچند. دوبرابر. دومقابل. ضعف. مضعوف. مضاعف. (یادداشت مؤلف) :
به شبگیر چون ریسمان برشمرد
دوچندان که هر بار بردی ببرد.
فردوسی.
دوچندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت.
فردوسی.
- دوچندان شدن، دوبرابر شدن. دو چندان گردیدن. تضاعف. مضاعف شدن. (یادداشت مؤلف) :
گر بپسندیش دگرسان شود
چشمۀ آن آب دوچندان شود.
نظامی.
- دوچندان گردیدن یا گشتن، تضعیف. مضاعف کردن. دوبرابر شدن:
دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی ست
که اگر باز ستانند دوچندان گردد.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ)
مرکب از ’چیت’ + ’گر’ علامت صفت فاعلی، چیت ساز، آنکه چیت ها را رنگ کند:
به او یک قلم چیتگر یار نیست
اگر رشوه چیت قلمکار نیست.
طغرا (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ نخچیر. (از آنندراج)،
{{اسم خاص}} خسرو پرویز که دارالملک در کورۀ خسروخره و مدین داشته شهری در آن حدود بساخت و در آن قصری از سنگ سیاه قریب یکصد ذرع ارتفاع (بساخت) که در آن چنان حجاری کرده بودند که درز بر سنگ ها دریافته نمی شود و هر کس گمان می برد که یکپارچه سنگ است که در آن طاق و ایوان و رواقهای متعدد ساخته اند، و در آن حوالی باغی بنیاد نهاد که یکهزار درخت انگور غرس شده بود و آن را کرمستان یعنی انگورستان نام کرده بود که مرکب از پارسی و تازی است وبه قدر دو فرسنگ در دو فرسنگ باغ وحشی بعد از هفت سال مواظبت آباد نمود که هر گونه شکاری در آن ممکن بودی و به آسانی شکار نمودی. روزی در آن شکارگاه با شیرین و باربد شکار و جشنی کرد و صوت موسوم به نخچیران در آن روز اختراع باربد بود و باربد مورد انعام و اکرام گردید، و آن شهر اکنون مشهور به کرمانشاهان است که شاهان در آن روز در آنجا حضور یافتند. (انجمن آرا از معجم البلدان) (آنندراج). رجوع به نخچیرگان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیران
تصویر دیران
جمع دار، خانه ها سرای ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
چرخ خوردن، گردش، دور زدن، گشتن، گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویران
تصویر ویران
خراب بایر مقابل آباد: (گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما سایه دولت برین کنج خراب انداختی) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دَ وَ))
گردش، چرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دُ))
روزگار، عهد، دوره، عصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویران
تصویر ویران
خراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویران
تصویر ویران
خراب
فرهنگ واژه فارسی سره
دوبرابر، مضاعف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرحله ای از بازی محلی سنگ چاران
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش را خاموش کن، بکش
فرهنگ گویش مازندرانی