گیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگ های باریک و دراز و گل های زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد سوسن آزاد: در علم زیست شناسی نوعی سوسن که سفید رنگ است
گیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگ های باریک و دراز و گل های زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد سوسن آزاد: در علم زیست شناسی نوعی سوسن که سفید رنگ است
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
یکی از مشهورترین نقاشان فرانسه. مولد بسال 1594 میلادی در آندلی و وفات بسال 1665 میلادی در روم. لوئی سیزدهم توجه کاملی به وی داشتی و در انعام و اکرام او کوتاهی نکردی. وی پاره ای از وقایع تاریخی و غیره را در کمال مهارت و تردستی تصویر کرده و بیادگار گذارده است
یکی از مشهورترین نقاشان فرانسه. مولد بسال 1594 میلادی در آندلی و وفات بسال 1665 میلادی در روم. لوئی سیزدهم توجه کاملی به وی داشتی و در انعام و اکرام او کوتاهی نکردی. وی پاره ای از وقایع تاریخی و غیره را در کمال مهارت و تردستی تصویر کرده و بیادگار گذارده است
نافرهخته بود، یعنی ناآموخته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 154). وحشی و رام نشونده را گویند عموماً. (برهان). سرکش و گردنکش و وحشی و ناآزموده. (ناظم الاطباء)... در هر صورت توسن در مردم سرکش نیز استعمال میشود... (انجمن آرا) (آنندراج). تند. سرکش. مقابل رام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن. عنصری. رای موافق و نیت و اعتقاد او از روزگار توسن برداشت توسنی. منوچهری. بسی تکلف بینم ترا بظرف همی لطیف حیزی خر، با تو توسن است و حرون. منجیک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی). جهانستانی، شاهی، مظفری، ملکی که رام گشت به عدلش زمانۀ توسن. مسعودسعد. رام است بخت تو که به هر وقت حاصل است حکمی که بر زمانۀ توسن کند همی. مسعودسعد. نگویم ازپس این حسب حال و محنت خویش که شد بدرد و غم و رنج، طبع توسن، رام. مسعودسعد. گر وی بدست بخت بگیرد عنان چرخ جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک آرام که امر ناقد او راست چرخ توسن، رام. سوزنی. بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست. سوزنی. لگامم بر دهان افکند ایام که چون ایام بودم تیز و توسن. خاقانی. توسن ایام را رأی تو تحسین نکرد شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری. ظهیر. ملک چون دید کاو در کار خام است زبانش توسن است و طبعرام است. نظامی. من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمانبری. نظامی. مگر کز توسنانش بدلگامی دهن برگشته ای زد صبح بامی. نظامی. زن چو دید او را که تند و توسن است گشت گریان، گریه خود دام زن است. مولوی. ، اسب وحشی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 74). اسبی باشد کرۀوحشی که به لگام راست کرده باشند. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب سرکش و حرون و جهنده را گویند خصوصاً. (از برهان). اسب جوان رام نشده و دست آموزنگشته. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (فرهنگ جهانگیری). اسب و استر سرکش... و صحیح به ضم ’تا’، و ’واو’ مجهول است چنانکه در مناظرالانشاء گفته. (فرهنگ رشیدی). کره اسب که تند و شوخ و سرکش باشد.... و صاحب بهار عجم در جواهرالحروف نوشته که ظاهراًاصح به ’واو’ مجهول و ’شین’ معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده است چه توش به معنی قوت و توانائی است و تندی و شوخی اسب دال بر توانائی اوست.... (غیاث اللغات). در جهانگیری و برهان آورده اند و به معنی اسب و استر سرکش معروف است و رشیدی گفته... هم صاحب جواهرالحروف آورده که... (انجمن آرا) (آنندراج). کرۀ ناآرام و نوزین، به تازیش حرون نامند. (شرفنامۀ منیری). شموس. (صراح اللغه) (از منتهی الارب). حرون. بی فرمان. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کرۀ توسن. هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). در ترکی تسن کره اسبی را گویند که راه رفتن را هنوز خوب نیاموخته باشد. استعمال توسن و توسنی در فارسی قدیم است. (حاشیۀ برهان چ معین) : فضل تو رایض موفق بود نیکنامی چو کرۀ توسن. فرخی. رایضان کرّگان به زین آرند گرچه توسن بوند و مردافکن. فرخی. تو نبینی که اسب توسن را به گه نعل برنهند لبیش. عنصری. مرا در زیر ران اندر، کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن. منوچهری. ابلیس در جزیره تو برنشست بر بی فسار و سخت کش توسنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). اسحاق زود فرودآمد و در پای نصر افتاد و زمین را بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن. (تاریخ بخارا ص 101). اسب توسن ز اسب ساکن رگ گشت همخو اگر نشد هم تگ. سنائی. گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام. خاقانی. توسن اسب مرغزاری کز ریاضت بازماند آخور چرب مهنا برنتابد بیش ازین. خاقانی. روز ازبرای ثقل کشی موکب بهار پالان به توسن استر گرما برافکند. خاقانی. جهان بر ابلقی توسن سوار است لگد خوردن از او هم در شمار است. نظامی. اگر شبدیز توسن را تگی هست ز تیزی نیز گلگون را رگی هست. نظامی. شنیدم کادهم توسن کشیدش چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش. نظامی. تو بر کرۀ توسنی بدگهر نگر تا نپیچد ز حکم تو سر. سعدی (بوستان). چه خوش گفت بهرام صحرانشین چو یکران توسن زدش بر زمین. سعدی (بوستان). عجوزی گر کند گلگونه بر روی چو توسن اشتر، از وی رم کند شوی. امیرخسرو. پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم تند برتافت عنان، بانگ به توسن زد و رفت. یغما. - توسن تندعنان،مرکب گردنکش و ستور سرکش. (ناظم الاطباء). ، مرکب نجیب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
نافرهخته بود، یعنی ناآموخته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 154). وحشی و رام نشونده را گویند عموماً. (برهان). سرکش و گردنکش و وحشی و ناآزموده. (ناظم الاطباء)... در هر صورت توسن در مردم سرکش نیز استعمال میشود... (انجمن آرا) (آنندراج). تند. سرکش. مقابل رام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن. عنصری. رای موافق و نیت و اعتقاد او از روزگار توسن برداشت توسنی. منوچهری. بسی تکلف بینم ترا بظرف همی لطیف حیزی خر، با تو توسن است و حرون. منجیک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی). جهانستانی، شاهی، مظفری، ملکی که رام گشت به عدلش زمانۀ توسن. مسعودسعد. رام است بخت تو که به هر وقت حاصل است حکمی که بر زمانۀ توسن کند همی. مسعودسعد. نگویم ازپس این حسب حال و محنت خویش که شد بدرد و غم و رنج، طبع توسن، رام. مسعودسعد. گر وی بدست بخت بگیرد عنان چرخ جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک آرام که امر ناقد او راست چرخ توسن، رام. سوزنی. بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست. سوزنی. لگامم بر دهان افکند ایام که چون ایام بودم تیز و توسن. خاقانی. توسن ایام را رأی تو تحسین نکرد شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری. ظهیر. ملک چون دید کاو در کار خام است زبانش توسن است و طبعرام است. نظامی. من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمانبری. نظامی. مگر کز توسنانش بدلگامی دهن برگشته ای زد صبح بامی. نظامی. زن چو دید او را که تند و توسن است گشت گریان، گریه خود دام زن است. مولوی. ، اسب وحشی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 74). اسبی باشد کرۀوحشی که به لگام راست کرده باشند. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب سرکش و حرون و جهنده را گویند خصوصاً. (از برهان). اسب جوان رام نشده و دست آموزنگشته. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (فرهنگ جهانگیری). اسب و استر سرکش... و صحیح به ضم ’تا’، و ’واو’ مجهول است چنانکه در مناظرالانشاء گفته. (فرهنگ رشیدی). کره اسب که تند و شوخ و سرکش باشد.... و صاحب بهار عجم در جواهرالحروف نوشته که ظاهراًاصح به ’واو’ مجهول و ’شین’ معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده است چه توش به معنی قوت و توانائی است و تندی و شوخی اسب دال بر توانائی اوست.... (غیاث اللغات). در جهانگیری و برهان آورده اند و به معنی اسب و استر سرکش معروف است و رشیدی گفته... هم صاحب جواهرالحروف آورده که... (انجمن آرا) (آنندراج). کرۀ ناآرام و نوزین، به تازیش حرون نامند. (شرفنامۀ منیری). شموس. (صراح اللغه) (از منتهی الارب). حرون. بی فرمان. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کرۀ توسن. هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). در ترکی تُسَن کره اسبی را گویند که راه رفتن را هنوز خوب نیاموخته باشد. استعمال توسن و توسنی در فارسی قدیم است. (حاشیۀ برهان چ معین) : فضل تو رایض موفق بود نیکنامی چو کرۀ توسن. فرخی. رایضان کُرّگان به زین آرند گرچه توسن بوند و مردافکن. فرخی. تو نبینی که اسب توسن را به گه نعل برنهند لبیش. عنصری. مرا در زیر ران اندر، کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن. منوچهری. ابلیس در جزیره تو برنشست بر بی فسار و سخت کش توسنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). اسحاق زود فرودآمد و در پای نصر افتاد و زمین را بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن. (تاریخ بخارا ص 101). اسب توسن ز اسب ساکن رگ گشت همخو اگر نشد هم تگ. سنائی. گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام. خاقانی. توسن اسب مرغزاری کز ریاضت بازماند آخور چرب مهنا برنتابد بیش ازین. خاقانی. روز ازبرای ثقل کشی موکب بهار پالان به توسن استر گرما برافکند. خاقانی. جهان بر ابلقی توسن سوار است لگد خوردن از او هم در شمار است. نظامی. اگر شبدیز توسن را تگی هست ز تیزی نیز گلگون را رگی هست. نظامی. شنیدم کادهم توسن کشیدش چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش. نظامی. تو بر کرۀ توسنی بدگهر نگر تا نپیچد ز حکم تو سر. سعدی (بوستان). چه خوش گفت بهرام صحرانشین چو یکران توسن زدش بر زمین. سعدی (بوستان). عجوزی گر کند گلگونه بر روی چو توسن اشتر، از وی رم کند شوی. امیرخسرو. پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم تند برتافت عنان، بانگ به توسن زد و رفت. یغما. - توسن تندعنان،مرکب گردنکش و ستور سرکش. (ناظم الاطباء). ، مرکب نجیب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
شهری است به ارمینیه از آن شهر است نصراﷲ محدث ابن منصور و عبداﷲ محدث ابن رزین. (منتهی الارب). تووین یا دووین ازبلاد اسلامی نزدیک ایروان است. (تاریخ اقبال ص 462)
شهری است به ارمینیه از آن شهر است نصراﷲ محدث ابن منصور و عبداﷲ محدث ابن رزین. (منتهی الارب). تووین یا دووین ازبلاد اسلامی نزدیک ایروان است. (تاریخ اقبال ص 462)
پارسی تازی گشته سوسن گیاهی است از تیره سوسنیها که جزو گیاهان تک لپه یی جام و کاسه نگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت به رنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولا در پاییز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدا میکنند. و در بهار مجددا میکارند پیلگوش فیلگوش پیلغوش زنبق زشتی. یا سوسن آزاد. سوسن سفید. یا سوسن آسمانگونی. سوسن چینی. یا سوسن ابیض. سوسن سفید. یا سوسن احمر. گلایول. یا سوسن اصفر. سوسن زرد. یا سوسن الوان. گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. اصل این گونه سوسن از ژاپن است سوسن خوش اندام. یا سوسن بری. گونه ای سوسن که دارای گلهای سفید کوچک و بوی بسیار مطبوع است این گونه سوسن که دارای ساقه های سبز تند و گلهای لاجوردی است اصل این گونه سوسن از هیمالیا می باشد سوسن ختایی سوسن لاجوردی ایماروقالس سوسن کبود سوسن آسمان گونی سوسن آسمانجونی. یا سوسن ختایی. سوسن چینی. یا سوسن خوش اندام. سوسن الوان. یا سوسن ده زبان. سوسن سفید. یا سوسن زرد. یکی از گونه های سوسن که داری گلهای طلایی است اصل این سوسن از ژاپن است سوسن اصفر صاری زنبق سوسن ژاپنی، وج. یا سوسن ژاپنی. سوسن زرد. یا سوسن سرخ. گلایول. یا سوسن سفید. سوسنی که دارای گلهای سفید است این گونه را به مناسبت زیبایی خاصی که دارد بیشتر پرورش میدهند سوسن آزاد سوسن ابیض سوسن ده زبان سوسن گل دراز. توضیح وجه تسمیه ده زبان به این جهت است که کاسبرگها نیز همانند گلبرگها سفید و مشابه آنهایند و با توجه به این که تعدار هر یک 5 عدد است بدین نام موسوم شده. یا سوسن کبود. سوسن چینی. یا سوسن گل دراز. سوسن سفید. یا سوسن لاجوردی. سوسن چینی. یا سوسن و سیر. ناسازگاری عدم موافقت (مثلا بین آب و آتش)
پارسی تازی گشته سوسن گیاهی است از تیره سوسنیها که جزو گیاهان تک لپه یی جام و کاسه نگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت به رنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولا در پاییز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدا میکنند. و در بهار مجددا میکارند پیلگوش فیلگوش پیلغوش زنبق زشتی. یا سوسن آزاد. سوسن سفید. یا سوسن آسمانگونی. سوسن چینی. یا سوسن ابیض. سوسن سفید. یا سوسن احمر. گلایول. یا سوسن اصفر. سوسن زرد. یا سوسن الوان. گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. اصل این گونه سوسن از ژاپن است سوسن خوش اندام. یا سوسن بری. گونه ای سوسن که دارای گلهای سفید کوچک و بوی بسیار مطبوع است این گونه سوسن که دارای ساقه های سبز تند و گلهای لاجوردی است اصل این گونه سوسن از هیمالیا می باشد سوسن ختایی سوسن لاجوردی ایماروقالس سوسن کبود سوسن آسمان گونی سوسن آسمانجونی. یا سوسن ختایی. سوسن چینی. یا سوسن خوش اندام. سوسن الوان. یا سوسن ده زبان. سوسن سفید. یا سوسن زرد. یکی از گونه های سوسن که داری گلهای طلایی است اصل این سوسن از ژاپن است سوسن اصفر صاری زنبق سوسن ژاپنی، وج. یا سوسن ژاپنی. سوسن زرد. یا سوسن سرخ. گلایول. یا سوسن سفید. سوسنی که دارای گلهای سفید است این گونه را به مناسبت زیبایی خاصی که دارد بیشتر پرورش میدهند سوسن آزاد سوسن ابیض سوسن ده زبان سوسن گل دراز. توضیح وجه تسمیه ده زبان به این جهت است که کاسبرگها نیز همانند گلبرگها سفید و مشابه آنهایند و با توجه به این که تعدار هر یک 5 عدد است بدین نام موسوم شده. یا سوسن کبود. سوسن چینی. یا سوسن گل دراز. سوسن سفید. یا سوسن لاجوردی. سوسن چینی. یا سوسن و سیر. ناسازگاری عدم موافقت (مثلا بین آب و آتش)