مرکب از (’دوز’ مادۀ مضارع دوختن + ’ی’ پسوند حاصل مصدر) اما همیشه به صورت مرکب آید، چنانکه: رودوزی، تودوزی، ته دوزی، بخیه دوزی، خامه دوزی، ملیله دوزی، پیراهن دوزی، چادردوزی، پرده دوزی، زیردوزی، زردوزی، پولک دوزی و جز آن، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به مادۀ ’دوز’ و ترکیبات آن در جای خود شود
مرکب از (’دوز’ مادۀ مضارع دوختن + ’ی’ پسوند حاصل مصدر) اما همیشه به صورت مرکب آید، چنانکه: رودوزی، تودوزی، ته دوزی، بخیه دوزی، خامه دوزی، ملیله دوزی، پیراهن دوزی، چادردوزی، پرده دوزی، زیردوزی، زردوزی، پولک دوزی و جز آن، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به مادۀ ’دوز’ و ترکیبات آن در جای خود شود
دوپا. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوپا شود. - دوپای از دو جهان درکشیدن، از دو جهان صرفنظر کردن. دنیا و آخرت را نادیده گرفتن: اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دوپایم از دو جهان نیز درکشم بی تو. سعدی
دوپا. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوپا شود. - دوپای از دو جهان درکشیدن، از دو جهان صرفنظر کردن. دنیا و آخرت را نادیده گرفتن: اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دوپایم از دو جهان نیز درکشم بی تو. سعدی
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرزشهرستان بروجرد، دارای 866 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین می شود، صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی، راه آن اتومبیل رو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرزشهرستان بروجرد، دارای 866 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین می شود، صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی، راه آن اتومبیل رو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دورأی. متردد. شکاک. دودل. مستضعف. که عقیده و نظر پایدار و ثابتی ندارد، منافق. دوروی. (یادداشت مؤلف) : زین سان که تو در عشق دورویی و دورایی خود پیش تو چون گویم نام گل و سوسن. سیدحسن غزنوی
دورأی. متردد. شکاک. دودل. مستضعف. که عقیده و نظر پایدار و ثابتی ندارد، منافق. دوروی. (یادداشت مؤلف) : زین سان که تو در عشق دورویی و دورایی خود پیش تو چون گویم نام گل و سوسن. سیدحسن غزنوی
منسوب به دوزخ. (آنندراج) (غیاث). کسی که در دوزخ جای دارد. ج، دوزخیان. (ناظم الاطباء). ازاهل دوزخ. جهنمی. اهل جهنم. از دوزخ. آن کس که در دوزخ است. مقابل بهشتی. (یادداشت مؤلف) : حاسداهرگز نبینی تا تو باشی روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین. منوچهری. چهرۀ هندو و روی روم چرا شد همچو دل دوزخی و جان بهشتی. ناصرخسرو. کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد. خاقانی. درین دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی. نظامی. حوران بهشتی را دوزخ بوداعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. ، لایق دوزخ. کسی که بدسرشت و گناهکار و دور از هر خصیصۀ دینی و انسانی و سزاوار رفتن به جحیم و دوزخ باشد: که ای دوزخی بندۀ دیوسر خرد دورو دور از تو آیین و فر. فردوسی. سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره. غواص. سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از لغت فرس اسدی). ندارد دین اگر مردی سخی نیست اگر باشد سخی او دوزخی نیست. ناصرخسرو. و نامه بنوشتند که مردی بیرون آمده است و بتان ما را دشنام می دهد و ما را دوزخی می خواند. (قصص الانبیاء ص 226). دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور. سعدی. ، شکم پرست و بسیارخوار. (ناظم الاطباء). دوزخ گلو
منسوب به دوزخ. (آنندراج) (غیاث). کسی که در دوزخ جای دارد. ج، دوزخیان. (ناظم الاطباء). ازاهل دوزخ. جهنمی. اهل جهنم. از دوزخ. آن کس که در دوزخ است. مقابل بهشتی. (یادداشت مؤلف) : حاسداهرگز نبینی تا تو باشی روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین. منوچهری. چهرۀ هندو و روی روم چرا شد همچو دل دوزخی و جان بهشتی. ناصرخسرو. کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد. خاقانی. درین دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی. نظامی. حوران بهشتی را دوزخ بوداعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. ، لایق دوزخ. کسی که بدسرشت و گناهکار و دور از هر خصیصۀ دینی و انسانی و سزاوار رفتن به جحیم و دوزخ باشد: که ای دوزخی بندۀ دیوسر خرد دورو دور از تو آیین و فر. فردوسی. سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره. غواص. سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از لغت فرس اسدی). ندارد دین اگر مردی سخی نیست اگر باشد سخی او دوزخی نیست. ناصرخسرو. و نامه بنوشتند که مردی بیرون آمده است و بتان ما را دشنام می دهد و ما را دوزخی می خواند. (قصص الانبیاء ص 226). دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور. سعدی. ، شکم پرست و بسیارخوار. (ناظم الاطباء). دوزخ گلو