جدول جو
جدول جو

معنی دوران - جستجوی لغت در جدول جو

دوران
گردیدن گرد چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر، گردش دایره مانند، گردش گرد چیزی
دوران دم: در علم زیست شناسی گردش خون
تصویری از دوران
تصویر دوران
فرهنگ فارسی عمید
دوران
روزگار، عهد، زمان
تصویری از دوران
تصویر دوران
فرهنگ فارسی عمید
دوران
جمع واژۀ دار، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، جمع واژۀ دار به معنی سرای، (از آنندراج)، رجوع به دار شود،
، جمع واژۀ دوار، (دهار)، رجوع به دوار شود
لغت نامه دهخدا
دوران
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، با 214 تن سکنه، آب آن از رودخانه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دوران
نی و نای، (ناظم الاطباء)، دورای
لغت نامه دهخدا
دوران
(دَ)
گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح ’واو’ است. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد:
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.
سوزنی.
تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است.
سوزنی.
تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس.
انوری.
کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده.
خاقانی.
- دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه:
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول.
سعدی.
- دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان:
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم.
نظامی.
- دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف).
- دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک:
به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون.
سوزنی.
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی.
ابن یمین.
- هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است:
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
، جولان:
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
، انقلاب، وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف) : هدم، دوران سررسیدۀ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود:
حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.
ناصرخسرو.
گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری.
ناصرخسرو.
نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران.
سوزنی.
هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.
سوزنی.
جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.
خاقانی.
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان.
خاقانی.
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاصه کایام بست پردۀ کار
خاصه دوران گشاد بستۀ کار.
خاقانی.
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.
نظامی.
به دوران عدلش بنازد جهان.
سعدی (بوستان).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان.
سعدی (بوستان).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوۀ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین.
ابن یمین.
، دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان.
ناصرخسرو.
ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران.
ناصرخسرو.
گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است.
مسعودسعد.
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش.
خاقانی.
ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم.
خاقانی.
دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.
نظامی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست.
نظامی.
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن.
نظامی.
وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان.
جامی.
- از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن:
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.
نظامی.
- تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف).
- خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده روزگار:
دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست.
نظامی.
، دور. گردش پیمانۀ شراب برای نوشیدن اهل بزم:
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
، دایره. (ناظم الاطباء) ، دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم.
ناصرخسرو.
، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) ، مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه:
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دوران
چرخ خوردن، گردش، دور زدن، گشتن، گردیدن
تصویری از دوران
تصویر دوران
فرهنگ لغت هوشیار
دوران
((دَ وَ))
گردش، چرخش
تصویری از دوران
تصویر دوران
فرهنگ فارسی معین
دوران
((دُ))
روزگار، عهد، دوره، عصر
تصویری از دوران
تصویر دوران
فرهنگ فارسی معین
دوران
اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ وَ)
منسوب به دوران. چرخش.
- حرکت دورانی، جنبش چرخشی. حرکت بطور دایره، یعنی دهری و زمانی. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
دورانيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
Convulsive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
convulsif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
نوعی ناسزا به معنی: مغرور و کله پوک
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
痉挛的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
kasılma
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
судорожный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
krampfhaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
دورانی، مدّت
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
دورانی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
খিঁচুনি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
กระตุก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
mshituko
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
경련성의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
convulsivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
けいれんの
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
פרכוסי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
दौरेदार
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
kejang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
convulsief
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
судомний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
convulsivo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
konwulsyjny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دورانی
تصویر دورانی
convulsivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی