جدول جو
جدول جو

معنی دوبرا - جستجوی لغت در جدول جو

دوبرا(بُ)
به لغت زند و پازند تیغ و شمشیر را گویند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوبرادران
تصویر دوبرادران
دو ستارۀ روشن در صورت فلکی دب اصغر، فرقدان، فرقدین
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بُ)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 239 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دومقابل و دوچندان و ضعف و مضاعف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند و پازند به معنی امید و امیدواری باشد. (برهان). هزوارش ’سوبرا، سوبر’، ’پهلوی’ اومت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ رَ / رِ)
برخی درختان چون رز که سالی دو بار میوه دهد. که دو بار بر دهد. که دوباره میوه آرد به یک سال. (یادداشت مؤلف) : خلیفه. میوۀ دوبره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
گیاه تازه روییده که هنوز شاخ میانین آن دیده نشود. (یادداشت مؤلف).
- دوبرگ شدن گیاه، پس ازسر برکردن از زمین دوپاره شدن آن. دو قسمت شدن برگ گیاه روییده از زمین. (یادداشت مؤلف) :
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو برچمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
- ، شکافتن حب و دانه بار اول به دو قسمت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
همه مرز ایران پر از دشمن است
به هر دوده ای ماتم و شیون است.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
نپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست.
فردوسی.
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
نمانم جهان را به فرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو.
فردوسی.
به دل گفت اگر جنجگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگیرد مرا دوده و میهنم
که با سر ببینندخسته تنم.
عنصری.
زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار.
منوچهری.
ز هر دوده کانگیخت او دود زود
دگر نآید از کاخ آن دوده دود.
اسدی.
همه دوده با وی به تاب اندرند
ز دیده به خون و به آب اندرند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شعاع درخش تو بر هر که تابد
نزاید ز اولاد آن دوده دختر.
ازرقی.
فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
خورشید دوده و گهر خاندان و خال
آن برده گوی مهتری از عم و از پدر.
سوزنی.
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز.
خاقانی.
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود.
خاقانی.
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم.
خاقانی.
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج.
نظامی.
همه شهر و کشور به هم برزدند
ده و دوده را آتش اندر زدند.
نظامی.
به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت
که در دوده قائم مقامی نداشت.
سعدی (بوستان).
ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را
فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان.
ابن یمین.
در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست
عیسی به فلک سود سر بی پدری را.
میرزا تقی (از آنندراج).
، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دودۀ ساوه شاه.
فردوسی.
، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) :
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
سر نامه گفت آنچه بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد.
فردوسی.
به کردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده ونام و ننگ.
فردوسی.
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی.
فردوسی.
از دودۀ پاکیزۀ وزارت
ایام ترا یادگار دارد.
مسعودسعد.
کسی که منکر باشد خدای بی چون را
بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار.
مسعودسعد.
مدد بأس دودۀ عباس
سایۀ احتشام او زیبد.
خاقانی.
صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان
کآستان بوس در او شد دل آزاد من.
خاقانی.
زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146).
، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ لِ)
دهی است از بخش اسدآباد شهرستان همدان. با 352 تن سکنه. آب آن از رود خانه شهاب و راه آن مالروست و در تابستان از طریق سولچه اتومبیل بدانجا میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ دَ)
نوعی مرغ شکاری. دو مرغند شکاری کوچکتر از عقاب و دوبرادران به سبب آن گویند که یکی چون قصد صیدی کند اگر عاجز شود دیگری به مدد او آید. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زمج. (تهذیب). زمج. پرنده ای است کوچکتر از عقاب و در سینۀ آن سرخی است و عجم آن را ’براز’ و به قول ازهری ’دوبرادران’ گوید و وجه تسمیۀ آن بدین سبب است که وقتی از شکار عاجز شدبرادرش در گرفتن شکار به کمک وی می شتابد. (از المعرب جوالیقی ص 171). به کردی دوبرار است ’عقاب دوبرار’ توری آن بهتر از آشیانی آن می باشد و از سایر اقسام خوشخوی تر و چابکتر است. جثه اش چندان بزرگ و درشت نیست و علامات آن سیاه مایل به زردی و سینه اش تمام قرمز بی خال است و پس از تولک کردن سینه اش تمام قرمز می شود و با آن دراج و خرگوش و حواصل شکار کنند. (از پرندگان درکردی ص 123 و 71) ، به معنی غلیواج است. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به غلیواج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ دَ)
فرقدان. (زمخشری) (دهار). دو ستارۀ روشنی را گویند که در سینۀ دب اصغر است و آن را هفتورنگ کهین خوانند و به عربی فرقدان گویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (از لغت شوشتر). فرقدان. فرقدین. و آن دو ستاره است نزدیک قطب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ بَ)
ضعف. مضعوف. مضاعف. دوچندان. دوتا. دوچند. (یادداشت مؤلف). دوتا و دوچندان و دوبخشه و مضعف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دوچندان، دومقابل، مضاعف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درست، سرحال، رو به را
فرهنگ گویش مازندرانی
آش دوغ
فرهنگ گویش مازندرانی
دیگر، دوّم
دیکشنری اردو به فارسی