جدول جو
جدول جو

معنی دوآب - جستجوی لغت در جدول جو

دوآب
(دُ)
نام ایستگاه شانزدهم راه آهن شمال از سوی تهران. (یادداشت مؤلف). نام یکی از ایستگاههای بین شاهی و فیروزکوه است. این ایستگاه در 14هزارگزی جنوب پل سفید واقع شده. سکنۀ آن در حدود 100 نفر است و گله داران در اطراف آن ساکن می شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
چون رود قره سو با گاماسیاب در غربی قریۀ باقلا (در هرسین) به هم تلاقی کنند از آنجا به نام دوآب خوانده شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوآب
(دُ)
محل تلاقی دو شعبه رود خانه کرج که یکی از کندوان و دیگری از شهرستانک آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوآب
نام روستایی در خانقاه پی سوادکوه، از توابع چهاردانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دواب
تصویر دواب
دابه ها، حیواناتی که روی زمین راه بروند که بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود، جمع واژۀ دابه
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
دهی است از دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراک دارای 212 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام تنگی است در مازندران که پس از گذشتن از قرای سوادکوه بدانجا رسند. (فهرست ابن ندیم)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان خدابنده لو از بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 238 تن. آب آن از چشمه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان پیچرانلو از بخش باجگیران شهرستان قوچان. آب آن از چشمه. صنایع دستی قالیچه و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ رِ)
دهی است از بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد دارای 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه دوآب الشتر. ساکنان آن از طایفۀ حسنوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان دژگان بخش بستک شهرستان لار. سکنۀ آن 311 تن. آب از چاه و باران. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان یک مهۀ بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه. ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 130 تن. آب آن از رود خانه رازآور و قره سو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند با 158 تن سکنه. آب آن از رود خانه آران است. ایل ترکاشوند در تابستان برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام ملکی است درهندوستان که در میان دو رود واقع شده است، و آنها گنگا و جمناست. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دوآبه
لغت نامه دهخدا
(تَ فَصْ صُ)
کوشش نمودن و رنج دیدن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج). پیوسته کاری کردن به جد و رنجیدن. (تاج المصادر بیهقی). داب. (ناظم الاطباء). رجوع به داب شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد دارای 180 تن سکنه. آب آن از رود دوآب. صنایع دستی زنان سیاه چادر و طناب بافی. ساکنین از طایفۀ زالی اند و در زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَشْ شُ)
رنج دیدن در کار. (منتهی الارب). دأب. (ناظم الاطباء). رجوع به دأب شود، نیک رفتن، مانده شدن دابه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، 105 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود، صنایع دستی زنان کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6)
دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری، 200 تن سکنه، آب آن از چشمه و آب بندان تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
با دو آب. بادو نوبت آب، با دو انزال:
آنکه به یک شب دوآبه کردی سی بار
اکنون سی شب هم از دو بار فروماند.
سوزنی.
، لیمو یا دیگر مرکبات بر درخت که دو سال بر آن گذشته و آبدارتر شده است. که از سال پیش بر درخت مانده باشد. (یادداشت مؤلف) ، ته چین پلو هرگاه چلوکش کنند، و نقیض آن یک آبه است که یک بار و در یک آب پزند و این بیشتر در هندوستان معمول است. و در لهجۀ شوشتر دواوّه گویند. (لغت محلی شوشتر) ، آبگوشتی که آنرا بردارند و باز آب در دیگ کنند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
موضعی است در هندوستان به میانۀ رود خانه گنگا و جمنا که بسبب مشروب شدن از آن دو رودخانه بدین نام خوانند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دوآب (مدخل نخست) شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهمئی سرحدی است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از قلاع غرب ایران است که در جنوب شمس الدین عرب در بالای کوه درباوی کهکیلویه می باشد. (از جغرافیای غرب ایران ص 129)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دابه، و در عربی به تشدید باء و به معنی مطلق جنبندگان یعنی جانوران است ولی در فارسی بدون تشدید باء و بیشتر به معنی ستور که سواری می دهد و بار می کشد استعمال شود. چارپایان که سواری و بارکشی را باشند. (از یادداشت مؤلف). حیوانات سواری و بارکش مانند اسب و استر و خر و شتر و فیل و گاو و گاومیش. (ناظم الاطباء) :
به پری و به فرشته به حور عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب.
خاقانی.
به نطق آدمی بهتر است ازدواب
دواب از تو به گر نگویی صواب.
سعدی.
جماعتی که ندارند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسان است.
سعدی.
آدمیزاد نیک محضر باش
تا ترا بر دواب فضل نهند.
سعدی.
تو به عقل از دواب ممتازی
ورنه ایشان به صورت از تو بهند.
سعدی.
خدمت مشارالیه آن است که در حین ملاحظه نمودن نواب... و دواب پیشکشی و غیره که به اسطبل می آورند... نظم و نسق طوایل... با مشارالیه می باشد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 14). خدمت مشارالیه آن است که سال بسال به اتفاق ناظر دواب عرض ایلخیهای سرکار خاصه... به سرکار ارباب التحاویل رساند... و علیق و... که به تصدیق و تجویز امیر آخورباشی صحرا و ناظر دواب رسیده باشد تنخواه داده میشود. (تذکره الملوک ص 15). آنچه جو و کاه ویونجه و قصیل که به جهت علیق دواب طوایل و قطار و استران بوده باشد... تحویل انباردارباشی می شود. (تذکره الملوک ص 33)
لغت نامه دهخدا
(دَ واب ب)
جمع واژۀ دابّه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) .ج دابه، به معنی جانورانی که بر روی زمین سیر کنند. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ دابه، به معنی جنبندگان است مأخوذ از دبیب که به معنی بر زمین جنبیدن است، و تای تأنیث در دابه برای تقدیر بر موصوف باشد، پس دابه در اصل لغت به معنی جنبنده است که مطلق جاندار باشد مگر اکثر استعمال این لفظ در حیوانات است که بر آن سوار شوند و بار برند، مثل اسب و خر و شتر و فیل و استر و جاموش (چموش) و گاو. (از آنندراج) (از غیاث).
- دواب الرکوب، چهارپایان سواری که چهار دسته اند: اسبان، استران، شتران، خران. (از صبح الاعشی ج 3 صص 17- 24)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوب
تصویر دوب
کوشش، رنجبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوآر
تصویر دوآر
فرانسوی فریز (فریضه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواب
تصویر دواب
چهار پایان، حیوانات بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواب
تصویر دواب
((دَ بْ یا بّ))
جمع دابه، چهارپایان، حیوانات بارکش
فرهنگ فارسی معین
انعام، چهارپایان، ستور
متضاد: جانور، دد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در سوادکوه ابتدای عبور خطیر کوه، شهمیرزاد و
فرهنگ گویش مازندرانی
ابله، نادان، خرفت
فرهنگ گویش مازندرانی
لحاف، روکش
فرهنگ گویش مازندرانی
آش دوغ
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی