جدول جو
جدول جو

معنی دهرس - جستجوی لغت در جدول جو

دهرس
(دَ رَ)
سختی و بلا. ج، دهارس، شادمانی، سبکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهرس
سختی و بلا و سبکی
تصویری از دهرس
تصویر دهرس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فهرس
تصویر فهرس
فهرست، بخشی در اول یا انتهای کتاب، مجله و مانند آنکه به طور اجمالی عناوین، موضوعات و مطالب را شرح می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسی که منکر وجود خداست و معتقد است دنیا ازلی و ابدی است، صانعی ندارد و پس از زندگی در این دنیا، حشر و معاد نخواهد بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورس
تصویر دورس
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، تفت، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارس
تصویر دارس
کهنه سازنده، ناپدید کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهره
تصویر دهره
نوعی حربۀ دسته دار شبیه ساطور، برای مثال دهر قصاب ناجوانمرد است / دهره اش بهرۀ رقاب و صدور (حسین وفایی- مجمع الفرس - دهره)، داس، شمشیر، شمشیر دودم، برای مثال پیکر هر طلسم از آهن و سنگ / هر یکی دهره ای گرفته به چنگ (نظامی۴ - ۶۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
شیر درنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ ها)
نرم خوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جای نرم که نه ریگ باشد و نه خاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زن کلان سرین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
جمع واژۀ دهرس. (منتهی الارب). رجوع به دهرس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
داهیه. ج، دهاریس. (مهذب الاسماء). ولی در متون دیگر دهرس آمده است و جمع آن دهارس
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
گیاهی سمی که خربق نیز گویند. (ناظم الاطباء). شوکران است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که تخم آن را شوکران گویند و خوردن بیخ آن جنون آورد و به دورس تفتی معروف است زیرا که آن را از تفت یزد آورندو به عربی طحماء گویند. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ ری ی)
منسوب به قبیلۀ دهر بر غیرقیاس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، پیرسالخورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُی ی)
منسوب به دهر، کسی که عالم را قدیم گوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه عالم را قدیم داند و به قیامت قایل نباشد وبه ضم اول به جهت آن است که بنا و حرکات بعضی از الفاظ در حالت نسبت تغییر می یابد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دهر. منسوب به روزگار، منکرالوهیت که دهر را عامل شمارد. طبیعی مذهب. آنکه خدایی جز روزگار نداند. فرقه ای که دهر را خدا دانند. (یادداشت مؤلف). کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر و قیامت قائل نباشد. (ناظم الاطباء) :
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
هر کس که آن را از فلک... داند... زندیقی و دهری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو فسانه دهری شیدا را.
ناصرخسرو.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار.
سنایی.
، ملحد و بی دین وکافر. (ناظم الاطباء) ، دیرینه. (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
حربۀ دسته دار مر مردم گیلان و مازندران را که دسته اش از آهن و سرش مانند داس و در غایت تیزی است که بدان درخت تیز اندازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) :
تبر بر نارون گستاخ می زد
به دهره سروبن را شاخ می زد.
نظامی.
از شاخها و ساق بالای شاخ نو اختیار کرده به تبر و دهره می زنند که از پوست غلیظ درخت قدری با او هم به هم زده می شود. (فلاحت نامه) ، داس دروگری. (منتهی الارب) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). داس. (لغت فرس اسدی - در کلمه داسگاله) داس کوچک. (صحاح الفرس) ، شمشیری کوچک و دو دمه و سر آن مانند سر سنان باریک و تیز. (ناظم الاطباء) (از غیاث) :
گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه سرنگون
آلوده دارد رخ به خون چون دهرۀ فخر عجم.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
چون روز کشید دهرۀ عدل
شب زهرۀ خون فشان برافکند.
خاقانی.
زهره و دهره بسوخت کوکبۀ رزم او
زهرۀ زهره به تیغ دهرۀ دهر از سنان.
خاقانی.
رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بر درید.
خاقانی.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکرآفاق گشت غرقۀ صفرای ناب.
خاقانی.
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهره ای گرفته به چنگ.
نظامی.
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش برزنی بی زهره باشد.
نظامی.
- دهرۀ صبح، سفیدۀ صبح. (ناظم الاطباء). کنایه از روشنی صبح است. (برهان) (آنندراج).
، دشنه. (شرفنامۀ منیری) ، سم تراش یعنی آلتی که نعلبند بدان سم ستور را می تراشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ)
یا دهرمه. ناحیتی است به هند. (از اخبارالصین والهند ص 13 و 14). و رجوع به ماللهند ص 20 و 64 و 121 و 145 شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان. واقع در 7هزارگزی باختر لاهیجان. دارای 177 تن سکنه است. آب از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محوکننده رسوم و آداب. (اقرب الموارد) ، خوانندۀ کتاب. (اقرب الموارد) ، حایض. (منتهی الارب). زنیکه در حال عادت ماهانه باشد، آنکه درس خواند. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ)
از مشاهیر معماران قرن شانزدهم میلادی است و آثار بسیاری در فرانسه و ایتالیااز معماری او برجایست و در 1627 میلادی در گذشته است
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
فهرست. (منتهی الارب). معرب فهرست. (غیاث). رجوع به فهرست شود
لغت نامه دهخدا
(طِ رِ)
بعربی اسم لبن است. (فهرست مخزن الادویه) (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته پهرست فهرست جدولی شامل ابواب و فصول کتاب در ابتدا یا انتهای آن، صورت اسامی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخرس
تصویر دخرس
دانا کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارس
تصویر دارس
محوشده، ناپدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
سنسکریت اردو داس تیغ کج نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دودمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز باشد، یا دهره دهر هلال ماه. یا دهره صبح روشنی صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسیکه منکر وجود خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوس
تصویر دهوس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیس
تصویر دهیس
نرمخوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهره
تصویر دهره
((دَ رَ یا رِ))
نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دو دمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز می باشد
فرهنگ فارسی معین
((دَ))
کسی که زمان را ازلی و ابدی می داند و همه حوادث را ناشی از زمان می داند، ملحد، طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارس
تصویر دارس
((رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین