جدول جو
جدول جو

معنی دهداه - جستجوی لغت در جدول جو

دهداه
(دَ)
شتران ریز. ج، دهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر ریزه. (ناظم الاطباء). اشتران خرد. (مهذب الاسماء) ، کس، گویند ما ادری ای الدهداه هو، یعنی چه کسی است او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوتاه قد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهداه
(تَ)
غلطانیدن سنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، غلطیدن سنگ. (منتهی الارب) ، گردانیدن بعض چیزی بر بعض آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهداه
شتر ریزه
تصویری از دهداه
تصویر دهداه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهدار
تصویر دهدار
دارندۀ ده، صاحب ده، کدخدا، سرکرده یا سرپرست مردم ده، کسی که کارهای یک دهستان را اداره کند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَقْ قُ)
داهی شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ هََ)
صد شتر و زیاده از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ داهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دهی. (ناظم الاطباء). رجوع به داهی و دهی شود.
- دهاهالرجال، خردمندان. زیرکان مردان: و سالار بوژگان بوالقاسم مردی از کفاه و دهاهالرجال زده و کوفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). مردی بود از دهاهالرجال با فضلی بسیار و شعور و حیله و زرق با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَقْ قُءْ)
غلطیدن سنگ. (منتهی الارب) ، غلطانیدن سنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
محمود بن محمود. او راست: خلاصهالترجمان، که به سال 1013 ه. ق. تألیف کرده است. و جواهرالاسرار و جامعالفواید. (از الذریعه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ کَ دَ / دِ)
به معنی دارندۀ ده است یعنی سرکردۀ اهل مزارع. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) :
وزین ایستادن به درگاه شاه
وزین خواستن سوی دهدار بار.
ناصرخسرو.
، بزرگ باغبانان را گویند، دهدار کوچک، باغبان کوچک را گویند و کنایه از تحقیر و بی رتبگی است. (لغت محلی شوشتر) ، (اصطلاح سیاسی) نام کسی است که کارهای یک دهستان را اداره می کند. (لغات فرهنگستان). در تقسیمات کشوری، مقامی بالاتر از دهبان (کدخدا) و پایین تر از بخشدار که وظیفۀاو ادارۀ امور دهستان است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کلمه ای است که بدان بزغالگان ماده را زجر کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَقْ قُ)
بریدن گوشت و شکستن استخوان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گرد گردیدن گوشت پاره از جوشش دیگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جوشش دیگ، خندۀ بد، رفتاری است بالاتر از عنق که نوعی از رفتارستور است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زجر کردن بزغالۀ ماده را به کلمه دهداع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن و بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). دهداق. (ناظم الاطباء) ، بریدن گوشت شکستن استخوان آن را، گرد گردیدن گوشت پاره از جوشش دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دهداق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن چیزی را، ویران ساختن و برانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعضی. (منتهی الارب). برگردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهدوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به دهدوه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ و وَ)
گوی، دهدوه الجعل، گوی گوه گردان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دهدیه
لغت نامه دهخدا
(تَ قِ ءَ)
غلطانیدن سنگ را، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از جای ورگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / دی یَ)
گوی سرگین گردانگ. سرگین که جعل گردانیده و مدور ساخته باشد، دهدیهالجعل، گوی گوه گردان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دهدوه
لغت نامه دهخدا
(دِ دِهْ)
از تمام محله های شهر. (ناظم الاطباء) ، از محلی به محلی. (از ناظم الاطباء) ، از هر قسمت و از هر جهت و از هر مقام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِدِهْ)
تکرار زدن. (انجمن آرا). آواز ده و ده. بزن بزن. (یادداشت مؤلف) ، بگیر بگیر. گیرودار جنگ. غوغای جنگ. داروگیر:
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان نبدهیچ پیدا ز کوه.
فردوسی.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد از پر تیر.
فردوسی.
غو های و هو از دو لشکر بخاست
جهان پر دهاده شد از چپ و راست.
اسدی.
روا رو برآمد ز درگاه شاه
دهاده برآمد ز ماهی به ماه.
؟
- دهاده زدن، کنایه از دهاده گفتن، و ده امراست از دادن که به مجاز به معنی ضرب مستعمل می شود وبدین معنی نیز مشترک است در هندی. (آنندراج) :
دهاده زدند از دو سو صف زنان
چو غرنده شیران همه کف زنان.
هاتفی (از آنندراج).
، بانگ و فریاد. (از برهان). دها. رجوع به دها شود، فریاد در استمداد و یاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری آستانه. دارای 2814 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. واقع در 9هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. دارای 144 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنبش گهواره. (ناظم الاطباء). اثر گهوارۀ طفل، شور و غوغا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بانوج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ننّی. ننّو. چیچولی. گهواره. (یادداشت مؤلف). دوداءه. (ناظم الاطباء). بازنیج. (السامی فی الاسامی). بازپیچ. بادپیچ
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
جمع واژۀ دهداه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دهداه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهدقه
تصویر دهدقه
جوش جوش آمدن دیگ، بریدن چون بریدن گوشت، جوشظمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاه
تصویر دهاه
جمع داهی، زیرکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهدمه
تصویر دهدمه
ویران ساختن از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
بگیر بگیر بزن بزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهداق
تصویر دهداق
جوش دیگ، خنده بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهدار
تصویر دهدار
سرکرده یا سرپرست مردم ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهدار
تصویر دهدار
((دِ))
کدخدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هداه
تصویر هداه
((هُ))
جمع هادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
((دِ دِ))
زد و خورد، هیاهو
فرهنگ فارسی معین