جدول جو
جدول جو

معنی دهداری - جستجوی لغت در جدول جو

دهداری
(دِ)
دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 76هزارگزی جنوب شیراز. سکنۀ آن 178 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهداری
(دِ)
صفت و شغل دهدار. فن نگاهداری زرع و کشت و مالداری در ده. (یادداشت مؤلف) ، شغل دهدار. عمل ادارۀ دهستان. و رجوع به دهدار شود، اداره ای که دهدار در رأس آن قرار دارد و به ادارۀ امور دهستان می پردازد
لغت نامه دهخدا
دهداری
عمل و شغل دهدار
تصویری از دهداری
تصویر دهداری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

سازمان یا اداره ای که به کارهای مربوط به بهداشت مردم رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلداری
تصویر دلداری
دلبری، معشوق و محبوب بودن، دلنوازی، دلجویی، تسلی، دلیری، دلاوری، شجاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهدار
تصویر دهدار
دارندۀ ده، صاحب ده، کدخدا، سرکرده یا سرپرست مردم ده، کسی که کارهای یک دهستان را اداره کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیداری
تصویر دیداری
بصری، قابل رؤیت، دیدنی، درخور دیدن، برای مثال مردم ز راه علم بود مردم / نه ز این تن مصور دیداری (ناصرخسرو - ۴۸۹)، کنایه از زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شُو هََ کَ دَ / دِ)
به معنی دارندۀ ده است یعنی سرکردۀ اهل مزارع. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) :
وزین ایستادن به درگاه شاه
وزین خواستن سوی دهدار بار.
ناصرخسرو.
، بزرگ باغبانان را گویند، دهدار کوچک، باغبان کوچک را گویند و کنایه از تحقیر و بی رتبگی است. (لغت محلی شوشتر) ، (اصطلاح سیاسی) نام کسی است که کارهای یک دهستان را اداره می کند. (لغات فرهنگستان). در تقسیمات کشوری، مقامی بالاتر از دهبان (کدخدا) و پایین تر از بخشدار که وظیفۀاو ادارۀ امور دهستان است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن:
ز دلداری دلی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش.
نظامی.
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می فروشد.
نظامی.
دلداری و یک دلی نمودن
وآنگه به خلاف قول بودن.
نظامی.
آن همه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
سعدی.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرده و دلداری.
سعدی.
، دلنوازی. دلبری:
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو.
نظامی.
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم.
حافظ.
، تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد ’باحرب’ را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان).
چون که ماهان زروی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری.
نظامی.
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری.
نظامی.
چو دلداری خضرم آمد بگوش
دماغ مرا تازه گردید هوش.
نظامی.
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن.
نظامی.
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت.
سعدی.
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی بساز.
سعدی.
ملازم به دلداری خاص وعام
ثناگوی حق بامدادان و شام.
سعدی.
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانه خویشتن.
سعدی.
چیست دانی سردلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی.
سعدی.
ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی.
، شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نوعی خرماست. (لغت محلی بلوچستانی، نیک شهر). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
راهداری. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهداری شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به اموربهداشت و صحت مردم است. صحیه. (فرهنگ فارسی معین). اداره ای که برای مواظبت بهداشت مردم تأسیس شده است. این کلمه بجای صحیه اختیار شده است. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
منسوب به دیدار، رجوع به دیدار شود،
درخور دیدن، سزاوار تماشا، ازدر دیدار، درخور رؤیت، شایستۀ رویت، قابل دیدن، درخور نظاره، خوش نما، خوش منظر، نیکومنظر، منظرانی، منظری، وجیه، (یادداشت مؤلف) : اجهر، مرد دیداری تمام خلقت، (منتهی الارب)، جهوری، جهیر، مردی دیداری، (مهذب الاسماء)، طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری، مرد دیداری، (یادداشت مؤلف) :
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری،
منوچهری،
،
صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر، (تاریخ بیهقی)، مردی دیداری و کافی است اما ... بسته کار است، (تاریخ بیهقی)، مرئی، (التفهیم چ جلال همایی ص 124)، مشهود، آشکار، پیدا، نمودار:
مردم ز راه علم شود مردم
نه زین تن مصور دیداری،
ناصرخسرو،
همچولعلم جگری پر خونست
عکسش اینک ز رخم دیداری،
کمال اسماعیل،
، توری، تور، کلوته، شبکه، جامۀ مشبک، جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید، (یادداشت مؤلف) : آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری، (تاریخ بیهقی)، و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری، (تاریخ بیهقی)، در اصطلاح بانک، چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد،
- سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود، (عندالرؤیه)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
محمود بن محمود. او راست: خلاصهالترجمان، که به سال 1013 ه. ق. تألیف کرده است. و جواهرالاسرار و جامعالفواید. (از الذریعه)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در24هزارگزی جنوب خورموج. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهدار
تصویر دهدار
سرکرده یا سرپرست مردم ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداری
تصویر بیداری
عمل بیدار بودن یقظه مقابل خواب، هوشیاری آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبداری
تصویر آبداری
شغل آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
سختی صعوبت اشکال دشوار خواری مقابل آسانی سهولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهداری
تصویر بهداری
وزارت خانه ای که بکارهای مربوط به بهداشت رسیدگی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیداری
تصویر دیداری
سزاوار تماشا، در خور نظاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلداری
تصویر دلداری
حالت و چگونگی دلدار، معشوقگی، معشوق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دق داری
تصویر دق داری
رنج و محنت و آزار و زحمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلداری
تصویر دلداری
تسلی دادن، غم، خواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهدار
تصویر دهدار
((دِ))
کدخدا
فرهنگ فارسی معین
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به امور بهداشت و سلامتی مردم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درباری
تصویر درباری
حکومتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
مشکل، معضل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادگری
تصویر دادگری
عدل، احقاق، عدالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیداری
تصویر دیداری
بصری، آوو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلداری
تصویر دلداری
تسلی، تسلیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تسلی، تسلیت، دلگرمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیمارستان، دارالشفاء، درمانگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیرامون، اطراف، حدود، روبرو
فرهنگ گویش مازندرانی