دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 76هزارگزی جنوب شیراز. سکنۀ آن 178 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 76هزارگزی جنوب شیراز. سکنۀ آن 178 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
صفت و شغل دهدار. فن نگاهداری زرع و کشت و مالداری در ده. (یادداشت مؤلف) ، شغل دهدار. عمل ادارۀ دهستان. و رجوع به دهدار شود، اداره ای که دهدار در رأس آن قرار دارد و به ادارۀ امور دهستان می پردازد
صفت و شغل دهدار. فن نگاهداری زرع و کشت و مالداری در ده. (یادداشت مؤلف) ، شغل دهدار. عمل ادارۀ دهستان. و رجوع به دهدار شود، اداره ای که دهدار در رأس آن قرار دارد و به ادارۀ امور دهستان می پردازد
به معنی دارندۀ ده است یعنی سرکردۀ اهل مزارع. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) : وزین ایستادن به درگاه شاه وزین خواستن سوی دهدار بار. ناصرخسرو. ، بزرگ باغبانان را گویند، دهدار کوچک، باغبان کوچک را گویند و کنایه از تحقیر و بی رتبگی است. (لغت محلی شوشتر) ، (اصطلاح سیاسی) نام کسی است که کارهای یک دهستان را اداره می کند. (لغات فرهنگستان). در تقسیمات کشوری، مقامی بالاتر از دهبان (کدخدا) و پایین تر از بخشدار که وظیفۀاو ادارۀ امور دهستان است. (از یادداشت مؤلف)
به معنی دارندۀ ده است یعنی سرکردۀ اهل مزارع. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) : وزین ایستادن به درگاه شاه وزین خواستن سوی دهدار بار. ناصرخسرو. ، بزرگ باغبانان را گویند، دهدار کوچک، باغبان کوچک را گویند و کنایه از تحقیر و بی رتبگی است. (لغت محلی شوشتر) ، (اصطلاح سیاسی) نام کسی است که کارهای یک دهستان را اداره می کند. (لغات فرهنگستان). در تقسیمات کشوری، مقامی بالاتر از دهبان (کدخدا) و پایین تر از بخشدار که وظیفۀاو ادارۀ امور دهستان است. (از یادداشت مؤلف)
حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن: ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد. نظامی. دلداری و یک دلی نمودن وآنگه به خلاف قول بودن. نظامی. آن همه دلداری و پیمان و عهد خوب نکردی که نکردی وفا. سعدی. این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری. سعدی. معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرده و دلداری. سعدی. ، دلنوازی. دلبری: مرا دلبر تو و دلداری از تو ز تو مستی و هم هشیاری از تو. نظامی. زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم. حافظ. ، تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد ’باحرب’ را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان). چون که ماهان زروی دلداری دید در پیر نرم گفتاری. نظامی. شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری. نظامی. چو دلداری خضرم آمد بگوش دماغ مرا تازه گردید هوش. نظامی. دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن. نظامی. به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت. سعدی. به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی بساز. سعدی. ملازم به دلداری خاص وعام ثناگوی حق بامدادان و شام. سعدی. به دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه خویشتن. سعدی. چیست دانی سردلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمده ست و دلداری. سعدی. ، شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن
حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن: ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد. نظامی. دلداری و یک دلی نمودن وآنگه به خلاف قول بودن. نظامی. آن همه دلداری و پیمان و عهد خوب نکردی که نکردی وفا. سعدی. این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری. سعدی. معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرده و دلداری. سعدی. ، دلنوازی. دلبری: مرا دلبر تو و دلداری از تو ز تو مستی و هم هشیاری از تو. نظامی. زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم. حافظ. ، تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد ’باحرب’ را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان). چون که ماهان زروی دلداری دید در پیر نرم گفتاری. نظامی. شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری. نظامی. چو دلداری خضرم آمد بگوش دماغ مرا تازه گردید هوش. نظامی. دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن. نظامی. به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت. سعدی. به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی بساز. سعدی. ملازم به دلداری خاص وعام ثناگوی حق بامدادان و شام. سعدی. به دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه خویشتن. سعدی. چیست دانی سردلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمده ست و دلداری. سعدی. ، شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به اموربهداشت و صحت مردم است. صحیه. (فرهنگ فارسی معین). اداره ای که برای مواظبت بهداشت مردم تأسیس شده است. این کلمه بجای صحیه اختیار شده است. (فرهنگستان)
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به اموربهداشت و صحت مردم است. صحیه. (فرهنگ فارسی معین). اداره ای که برای مواظبت بهداشت مردم تأسیس شده است. این کلمه بجای صحیه اختیار شده است. (فرهنگستان)
منسوب به دیدار، رجوع به دیدار شود، درخور دیدن، سزاوار تماشا، ازدر دیدار، درخور رؤیت، شایستۀ رویت، قابل دیدن، درخور نظاره، خوش نما، خوش منظر، نیکومنظر، منظرانی، منظری، وجیه، (یادداشت مؤلف) : اجهر، مرد دیداری تمام خلقت، (منتهی الارب)، جهوری، جهیر، مردی دیداری، (مهذب الاسماء)، طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری، مرد دیداری، (یادداشت مؤلف) : چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری، منوچهری، ، صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر، (تاریخ بیهقی)، مردی دیداری و کافی است اما ... بسته کار است، (تاریخ بیهقی)، مرئی، (التفهیم چ جلال همایی ص 124)، مشهود، آشکار، پیدا، نمودار: مردم ز راه علم شود مردم نه زین تن مصور دیداری، ناصرخسرو، همچولعلم جگری پر خونست عکسش اینک ز رخم دیداری، کمال اسماعیل، ، توری، تور، کلوته، شبکه، جامۀ مشبک، جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید، (یادداشت مؤلف) : آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری، (تاریخ بیهقی)، و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری، (تاریخ بیهقی)، در اصطلاح بانک، چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد، - سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود، (عندالرؤیه)
منسوب به دیدار، رجوع به دیدار شود، درخور دیدن، سزاوار تماشا، ازدر دیدار، درخور رؤیت، شایستۀ رویت، قابل دیدن، درخور نظاره، خوش نما، خوش منظر، نیکومنظر، منظرانی، منظری، وجیه، (یادداشت مؤلف) : اجهر، مرد دیداری تمام خلقت، (منتهی الارب)، جَهْوَری، جهیر، مردی دیداری، (مهذب الاسماء)، طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری، مرد دیداری، (یادداشت مؤلف) : چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری، منوچهری، ، صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر، (تاریخ بیهقی)، مردی دیداری و کافی است اما ... بسته کار است، (تاریخ بیهقی)، مرئی، (التفهیم چ جلال همایی ص 124)، مشهود، آشکار، پیدا، نمودار: مردم ز راه علم شود مردم نه زین تن مصور دیداری، ناصرخسرو، همچولعلم جگری پر خونست عکسش اینک ز رخم دیداری، کمال اسماعیل، ، توری، تور، کلوته، شبکه، جامۀ مشبک، جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید، (یادداشت مؤلف) : آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری، (تاریخ بیهقی)، و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری، (تاریخ بیهقی)، در اصطلاح بانک، چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد، - سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود، (عندالرؤیه)
دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در24هزارگزی جنوب خورموج. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در24هزارگزی جنوب خورموج. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)