جدول جو
جدول جو

معنی دمیث - جستجوی لغت در جدول جو

دمیث
(دَ)
نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زمین نرم. (مهذب الاسماء). زمین نرم ریگناک. (از اقرب الموارد) ، نرم خو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد نرم خو. (مهذب الاسماء).
- دمیث بلیث، از اتباع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمی
تصویر دمی
دم پخت، نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
زمین و مرز و بوم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج). صورت دیرینۀ کلمه زمین
لغت نامه دهخدا
(دُ مَی ی)
مصغر دم. (آنندراج) (اقرب الموارد). مقدار کمی از خون. (ناظم الاطباء). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
(دُ می ی)
جمع واژۀ دم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ دم، به معنی خون. (آنندراج). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَیْ یَ)
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَیْ یِ)
رام و نرم گرداننده. (آنندراج). رجوع به تدییث شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دمث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دمیث، به معنی جای نرم ریگناک. (آنندراج). ج دمیث. (ناظم الاطباء). رجوع به دمث و دمیث شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نزدیک بهم نهادن گام خودرا در رفتار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به لغت زند و پازند خون را گویند، و به عربی دم خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چیز پنهان کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سرشکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را آفتی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
- دمیغالشیطان، لقب مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نرم گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نرم گردانیدن خوابگاه. (المنجد) (اقرب الموارد) : دمث لجنبک قبل النوم مضجعاً، یعنی بگستران و آماده و مهیا سازآنرا. (اقرب الموارد). نرم و آسان گردانیدن مکان. (المنجد) ، ذکر کردن حدیث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : دمث لی ذلک الحدیث حتی اطعن فی خوضه، ای اذکر لی اوله حتی اعرف وجهه فاعلم کیف آخذ فیه و هو قریب من التمهید. (اقرب الموارد). ذکر کردن حدیث یا تمهید آن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در چیزی درآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ یَ / دَ مَ یَ)
نام قریه ای در نزدیکی غزنین که شهاب الدین غوری به زخم یکی از ملاحده در آنجا کشته شد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نرم شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). نرم و سردشدن زمین از باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم شدن زمین از باران، سرد شدن گرمی، سست و فروهشته گردیدن مرد، ذوب شدن چیزی در آب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، زشت رو. ج، دمام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازغیاث) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) :
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم.
سوزنی.
مأمنش مسکن صبیح و دمیم
خاطرش ناقد کریم و لئیم.
سنایی.
- دمیم الخلقه، زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه: و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. (کتاب النقض ص 313).
، کوتاه قامت، پست و زبون. ج، دمام. (ناظم الاطباء) ، دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طلا کرده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیگ راست کرده به دارو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَنْ)
جمع واژۀ دمیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به دمیه شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یَ)
دمیه. پیکر منقوش از سنگ مرمر و عاج و مانند آن یا پیکر منقوش که در آن سرخی هم باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صورت نگاشته. (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء). صورتی از رخام کرده یا از عاج و مانند آن. مجسمه. پیکره. تندیس. (یادداشت مؤلف) ، بت. ج، دمی ً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بت از عاج. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، زن خوبروی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یِ)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه است. ساکنان از طایفۀ باشت بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمیث
تصویر تمیث
نرم شدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیس
تصویر دمیس
پنهانی پنهان گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیع
تصویر دمیع
اشکریز: گرفتار بیماری اشکریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیغ
تصویر دمیغ
سر شکسته، به مغز آسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمی
تصویر دمی
پرخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیک
تصویر دمیک
پرماه پرماهه (ماه تمام)، برف، ساییده آرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
پست، زشتروی، خرد، انداینده روغن مالیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ نگاشته ها، بت، تندیس، پیوکک اروسک، پیکره یونانی تازی گشته مرغابی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
((دَ مِ))
بدمنظر، زشت رو
فرهنگ فارسی معین
گوساله ی یک تا دو ساله
فرهنگ گویش مازندرانی
برین، امر ریدن از مصدر دمیشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدکن، پا بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی
لگد شده، لگد مال شده
فرهنگ گویش مازندرانی
کثیف، ریده
فرهنگ گویش مازندرانی