دم پخت، نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
دم پخت، نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمود بن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قشیر. قتّال کلابی گوید: و أرسل مروان الامیر رسوله لاّتیه انی اذاً لمضلل و فی ساحهالعنقاء أوفی عمایه أوالادمی من رهبهالموت موئل. و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است: یا حبذا الخرج بین الدام والادمی فالرمث من برقهالروحان فالغرف. دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست: تری طالب الحاجات یغشون بابه سراعاًکما تهوی الی أدمی النحل . و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک ’دام’ واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان)
نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمود بن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قُشیر. قتّال کلابی گوید: و أرسل مروان ُ الامیرُ رسوله ُ لاَّتیه ُ اِنی اذاً لمضلل ُ و فی ساحهالعنقاء أوفی عمایه أوالاُدمی من رَهبهالموت موئل. و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است: یا حبذا الخرج بین الدام والادمی فالرمث من بُرقهالروحان فالغرف. دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست: تری طالب الحاجات یغشون بابه ُ سِراعاًکما تهوی الی أدمی النحل ُ. و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک ’دام’ واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان)
آدمی. رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه، بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب) ، لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی) ، لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادناف شمس، نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب، ادناف امر، نزدیک کردن کار
آدمی. رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه، بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب) ، لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی) ، لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادناف شمس، نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب، ادناف امر، نزدیک کردن کار
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. انس. انسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین: شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب. رودکی. چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. رودکی یا ابوشکور. هر آنکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش زآدمی. فردوسی. نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی فرکند. عباس (از فرهنگ اسدی، خطی). جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). هر آنکس که پیدا شود زآدمی فراوان نماند بروی زمی. شمسی (یوسف و زلیخا). هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه). زآدمی ابلیس صورت دید و بس غافل از معنی شد آن مردود خس. مولوی. قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده). - امثال: آدمی از زبان خود ببلاست. مکتبی. سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد. آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود. آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است. آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد. آدمی بی خرد ستور بود. سنائی. خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است. آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن. آدمی چون بداشت دست از صیت هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت. سنائی. ای فاصنع ما شئت. آدمیخوارند اغلب مردمان. مولوی. بعض مردم را صفات سبعی است. آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی. حافظ. این جهان و مردم او نه نیکو باشند. آدمی را آدمیت لازم است چوب صندل بو ندارد هیزم است. ؟ مردم را صفات آدمی باید. آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد. آدمی را بتر از علت نادانی نیست. سعدی. آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن. آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنائی. پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد. آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل). آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ مولوی. لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها. آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ آدمی سربسر همه عیب است پردۀ عیبهاش برنائی است. مسعودسعد. آدمی فربه ز عز است و شرف. مولوی. آدمی فربه شود از راه گوش. مولوی. مرد از مسموعات نیک لذت برد. آدمی گرچه بر زمانه مهست زآدمی خام دیو پخته بهست. سنائی. آدمی مخفی است در زیر زبان. مولوی. المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند. آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند. آن به که خود آدمی نزاید. مسعودسعد. آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی یک شکم در آدمی نگذاشتی. سعدی. خدا خر را شناخت که شاخش نداد. اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟ سعدی. بشهر خود است آدمی شهریار. نظامی. به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست. به صورت آدمی کرده ست نقاش اگر مردی به معنی آدمی باش. پوریای ولی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی. سعدی. در زمانه ز هرچه جانور است تا نشد پخته آدمی بتر است. سنائی. ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان). سر نهد از دامن پر آدمی پله چو پر گشت ببوسد زمی. امیرخسرو. سگ بدان آدمی شرف دارد که دل مردمان بیازارد. سعدی. سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. اِنس. اِنسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین: شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب. رودکی. چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. رودکی یا ابوشکور. هر آنکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش زآدمی. فردوسی. نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی فرکند. عباس (از فرهنگ اسدی، خطی). جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). هر آنکس که پیدا شود زآدمی فراوان نماند بروی زمی. شمسی (یوسف و زلیخا). هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه). زآدمی ابلیس صورت دید و بس غافل از معنی شد آن مردود خس. مولوی. قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده). - امثال: آدمی از زبان خود ببلاست. مکتبی. سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد. آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود. آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است. آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد. آدمی بی خرد ستور بود. سنائی. خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است. آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن. آدمی چون بداشت دست از صیت هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت. سنائی. ای فاصنع ما شئت. آدمیخوارند اغلب مردمان. مولوی. بعض مردم را صفات سَبُعی است. آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی. حافظ. این جهان و مردم او نه نیکو باشند. آدمی را آدمیت لازم است چوب صندل بو ندارد هیزم است. ؟ مردم را صفات آدمی باید. آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد. آدمی را بتر از علت نادانی نیست. سعدی. آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن. آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنائی. پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد. آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل). آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ مولوی. لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها. آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ آدمی سربسر همه عیب است پردۀ عیبهاش برنائی است. مسعودسعد. آدمی فربه ز عز است و شرف. مولوی. آدمی فربه شود از راه گوش. مولوی. مرد از مسموعات نیک لذت برَد. آدمی گرچه بر زمانه مهست زآدمی خام دیو پخته بِهَست. سنائی. آدمی مخفی است در زیر زبان. مولوی. المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند. آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند. آن به که خود آدمی نزاید. مسعودسعد. آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی یک شکم در آدمی نگذاشتی. سعدی. خدا خر را شناخت که شاخش نداد. اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟ سعدی. بشهر خود است آدمی شهریار. نظامی. به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست. به صورت آدمی کرده ست نقاش اگر مردی به معنی آدمی باش. پوریای ولی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی. سعدی. در زمانه ز هرچه جانور است تا نشد پخته آدمی بتر است. سنائی. ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان). سر نهد از دامن پر آدمی پله چو پر گشت ببوسد زمی. امیرخسرو. سگ بدان آدمی شرف دارد که دل مردمان بیازارد. سعدی. سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن