جدول جو
جدول جو

معنی دمی - جستجوی لغت در جدول جو

دمی
دم پخت، نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
تصویری از دمی
تصویر دمی
فرهنگ فارسی عمید
دمی
(دُ می ی)
جمع واژۀ دم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ دم، به معنی خون. (آنندراج). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
دمی
(دُ مَی ی)
مصغر دم. (آنندراج) (اقرب الموارد). مقدار کمی از خون. (ناظم الاطباء). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
دمی
(دُ مَنْ)
جمع واژۀ دمیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به دمیه شود
لغت نامه دهخدا
دمی
(دَ می ی)
منسوب به دم است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به دم شود، دخانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دمی
(دَ)
منسوب به دم عربی. خونین. (از ناظم الاطباء). و رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
دمی
(اِ تِ)
خون آلوده گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خون آلود شدن. (المصادر زوزنی) (دهار)
خون آلوده گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دمی
پرخون
تصویری از دمی
تصویر دمی
فرهنگ لغت هوشیار
دمی
پارچه ای که برای دم کشیدن پلو روی دیگ گذارند، دم آهنگری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمن
تصویر دمن
(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
آدم، انسان، برای مثال تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی (سعدی - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دَ ما)
نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمود بن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قشیر. قتّال کلابی گوید:
و أرسل مروان الامیر رسوله
لاّتیه انی اذاً لمضلل
و فی ساحهالعنقاء أوفی عمایه
أوالادمی من رهبهالموت موئل.
و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است:
یا حبذا الخرج بین الدام والادمی
فالرمث من برقهالروحان فالغرف.
دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست:
تری طالب الحاجات یغشون بابه
سراعاًکما تهوی الی أدمی النحل .
و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک ’دام’ واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ می ی)
آدمی. رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه، بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب) ، لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی) ، لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادناف شمس، نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب، ادناف امر، نزدیک کردن کار
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. انس. انسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین:
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب.
رودکی.
چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
رودکی یا ابوشکور.
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش زآدمی.
فردوسی.
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرکند.
عباس (از فرهنگ اسدی، خطی).
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه).
هر آنکس که پیدا شود زآدمی
فراوان نماند بروی زمی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه).
آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه).
زآدمی ابلیس صورت دید و بس
غافل از معنی شد آن مردود خس.
مولوی.
قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده).
- امثال:
آدمی از زبان خود ببلاست.
مکتبی.
سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد.
آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود.
آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است.
آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد.
آدمی بی خرد ستور بود.
سنائی.
خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است.
آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن.
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت.
سنائی.
ای فاصنع ما شئت.
آدمیخوارند اغلب مردمان.
مولوی.
بعض مردم را صفات سبعی است.
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی.
حافظ.
این جهان و مردم او نه نیکو باشند.
آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
مردم را صفات آدمی باید.
آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد.
آدمی را بتر از علت نادانی نیست.
سعدی.
آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن.
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ.
سنائی.
پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد.
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی.
آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل).
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
مولوی.
لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها.
آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟
آدمی سربسر همه عیب است
پردۀ عیبهاش برنائی است.
مسعودسعد.
آدمی فربه ز عز است و شرف.
مولوی.
آدمی فربه شود از راه گوش.
مولوی.
مرد از مسموعات نیک لذت برد.
آدمی گرچه بر زمانه مهست
زآدمی خام دیو پخته بهست.
سنائی.
آدمی مخفی است در زیر زبان.
مولوی.
المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند.
آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند.
آن به که خود آدمی نزاید.
مسعودسعد.
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی.
سعدی.
خدا خر را شناخت که شاخش نداد.
اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
سعدی.
بشهر خود است آدمی شهریار.
نظامی.
به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست.
به صورت آدمی کرده ست نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش.
پوریای ولی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهند آدمی.
سعدی.
در زمانه ز هرچه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است.
سنائی.
ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان).
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی.
امیرخسرو.
سگ بدان آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی.
سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند
لغت نامه دهخدا
دمبل، دنبل، قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سرباز کند و گاهی محتاج نشتر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق
تصویر دمق
پارسی تازی گشته دمه، دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمغ
تصویر دمغ
سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمش
تصویر دمش
دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمو
تصویر دمو
کسیکه که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمس
تصویر دمس
چرکین تن لاشه نهنبیده پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر
تصویر دمر
بی سود مرد روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمج
تصویر دمج
موی تافته دوست همنشین یار
فرهنگ لغت هوشیار
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمی
تصویر آمی
نانخواه، نانخه، جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
خونی، اسهال دموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلی
تصویر دلی
جمع دلو، سبوها دهوها مغولی گنج (خزانه)، سازمان، دریا راه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دما
تصویر دما
نفس، دم، درجه حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دری
تصویر دری
روشن و درخشان زبان فارسی رسمی معمول امروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخی
تصویر دخی
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر، انس، انسان، مردم، ناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعی
تصویر دعی
پسر خوانده، فرزند خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
انسان، بشر
فرهنگ واژه فارسی سره
آدمیت، آدمیزاد، انسان، بشر
متضاد: دیو
فرهنگ واژه مترادف متضاد