جدول جو
جدول جو

معنی دملجه - جستجوی لغت در جدول جو

دملجه
(کَ)
مصدر به معنی دملاج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). همواری کار و درستی صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دملاج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دُ لُ حَ)
زن فربه پرگوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / لَ)
بازوبند. ج، دمالج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازوبند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ/ لِ)
دمگه که مخفف دمگاه است و آن کورۀ آهنگری و گلخن حمام و سوراخ پایین تنور و تاپو و امثال آن باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، بعضی گویند دمله به معنی دمنه است و آن سوراخی است که به جهت دم کشی و باد آمدن تنور گذارند. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به دمنه شود (اما کلمه ممکن است در هر دو معنی دگرگون شدۀ دمگه باشد)
لغت نامه دهخدا
(قَ وَ)
نیک رفتن اسپ و ستور. فارسی معرب است. (از منتهی الارب). رفتن به روانی و شتاب. نیکو رفتن ستور، چون دهرجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 458 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ جَ)
خانه وحش و سبع. (منتهی الارب). کناس الظبی. مدلج. (متن اللغه). آرامگاه وحوش. (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، ما بین چاه آب و حوض. مدلج. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، جای تهی کردن دلو از حوض و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ جَ)
شیردوشۀ چرمین بزرگ که بدان شیر به سوی کاسه ها نقل کرده شود یا عام است. (منتهی الارب). قوطی بزرگی که در آن شیر نقل کنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ ری)
غلطانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غلطانیدن و گرد کردن چیزی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گردو تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گردونسو کردن یعنی لغزنده. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرد و تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گردونسوشدن یعنی لشن و لغزان شدن. (دهار). دملوک گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوک شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ مَ جَ)
مرد بسیارخواب که همواره ملازم خانه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَطْ طُ)
آسان فروبردن چیزی را به گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَغْ یَ)
گرد آوردن آب را در حوض، رفتن و آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تاریکی. (منتهی الارب). تاریک شدن شب. (از اقرب الموارد) ، بسیار گرفتن، غلطانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جهیدن چون جهش موش و موش صحرایی، مخلوط شدن رنگهای چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ جَ)
نوعی از راه رفتن و مشی. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، بازیی است کودکان را که در رفتن و برگشتن اندر پی هم قرار میگیرند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دملحه
تصویر دملحه
غلتاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هملجه
تصویر هملجه
از ریشه پارسی رهواری: در ستور
فرهنگ لغت هوشیار