جدول جو
جدول جو

معنی دمشهر - جستجوی لغت در جدول جو

دمشهر
(دُ شَ)
دهی است از دهستان شهسوار بخش میناب شهرستان بندرعباس با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. مزارع بلندی، گردان، دهیران جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشهر
تصویر مشهر
آشکار شده، مشهور، جامه ای که برای زینت کناره ای به آن دوخته باشند که رنگش مخالف رنگ جامه باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ شَ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 253 هزارگزی جنوب کهنوج و 15 هزارگزی خاور راه مالروانگهران به جاسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ چِ)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد با 360 تن سکنه. راه آن اتومبیلرو است. ساکنان آن از طایفۀ قره سیوند و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَهَْ هََ)
شهرت داده شده. (غیاث) (آنندراج). مشهور. معروف. شناخته شده:
در او صید را چند جای ستوده
در او بزم را چند جای مشهر.
فرخی.
زرحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 151).
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 159).
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
به چشم عقل در، هست او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 182).
صحن زمین ز کوکبۀ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه اند
تا به نامش سکۀ ایران مشهر ساختند.
خاقانی.
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 221).
- مشهر شدن، مشهور شدن:
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست از او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 155).
مشهر شده ست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم.
ناصرخسرو.
- مشهر گشتن، مشهور شدن:
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار.
ناصرخسرو.
، مسلول. آخته. آهیخته. کشیده. (یادداشت مؤلف)
منسوب به شهر و ماه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). و رجوع به مشهره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشهر
تصویر مشهر
مشهور، معروف، شناخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشهر
تصویر مشهر
((مُ هَّ))
مشهور ساخته، معروف شده، واضح، آشکار
فرهنگ فارسی معین
از توابع کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی