جدول جو
جدول جو

معنی دمش - جستجوی لغت در جدول جو

دمش
دمیدگی، عمل دمیدن، وزیدگی
تصویری از دمش
تصویر دمش
فرهنگ فارسی عمید
دمش
(دَ مِ)
اسم مصدر از دمیدن. تنفس. (ناظم الاطباء) : دم مانند او را (اژدهای موسی را) آوازی بود از دهن و دمشی از بینی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 441).
به بوی جود وی آیند سایلان به جنابش
بلی که مشک به خود ره نماید از دمش ند.
ابن یمین.
، نفس. دم.
- خوش دمش، که خوش بدمد. که به خوشی وزد. خوش نفس. خوش دم:
بر سر آمد گوهر تیغ تو در روز نبرد
بر سر آید هرکه را زآن دست باشد پرورش
مقتبس از شعلۀ رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفخۀ خلقت نسیم خوش دمش.
کمال اصفهانی.
، ورزیدگی، حمله و یورش. (ناظم الاطباء)، لاف، شکفتگی. (ناظم الاطباء)، جوشش و بثره.
- دمش خون، غلیان دم. فشار خون. (یادداشت مؤلف) : درد دهن را منفعت کند و دمش خون را تسکین دهد. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی)، مغز درخت و قلب درخت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دمش
(تَ فَ شُ)
به هیجان آمدن از گرما و یا از خوردن دوا. (ناظم الاطباء). شورش دل از گرمی یا از خوردن. (منتهی الارب) : سعفه، دمش سر. (دستوراللغه)
لغت نامه دهخدا
دمش
دمیدن
تصویری از دمش
تصویر دمش
فرهنگ لغت هوشیار
دمش
((دَ مِ))
عمل دمیدن، نفس، دمام
تصویری از دمش
تصویر دمش
فرهنگ فارسی معین
دمش
نفحه، دم، نفس، دمیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمن
تصویر دمن
(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
فرهنگ نامهای ایرانی
(دِ مَ / مِ)
دمشق یا دمشق الشام یا به اختصار شام، پایتخت و بزرگترین شهر سوریه است با 408774 تن جمعیت. تاریخ بنای دمشق معلوم نیست. بر طبق کاوشهای سال 1950 میلادی در هزارۀ چهارم قبل از میلاد در این محل شهری دایر بوده است. در قرن 15 قبل از میلاد تحوطمس سوم آنرا فتح کرد. در قرن 11 ق . میلادی پایتخت پررونق سرزمین آرامیان بود. در 333 قبل از میلاد اسکندر مقدونی آن را گرفت. خالد بن ولید در سال 14 هجری آن را تصرف کرد و دورۀ سیادت هزارسالۀ مغرب برافتاد. معاویه آنجا را مقر خویش ساخت (36 هجری قمری). و تا سال 127 هجری قمری که مروان بن محمد حران را پایتخت قرار داد دمشق پایتخت امویان بود. در سال 1832 میلادی ابراهیم پاشا آنجا را به کمک مردم شهر که قبلاً بر ضد عثمانیها شوریده بودند گرفت. دمشق هم اکنون پایتخت جمهوری عربی سوریه است. (از دایرهالمعارف فارسی). پایتخت سوریه، مردم آن توسط بولس قدیس مسیحی شدند و عرب به سال 639 میلادی آن را تسخیر کرد و سپس پایتخت خلفای اموی گردید و آنان در قرن هشتم میلادی مسجد عظیمی در آن بنا کردند. لوئی هفتم و کنراد سوم به سال 1148 میلادی آن را محاصره کردند ولی نتیجه ای نبردند. شهر جای باش حاکم شام که دارای سیصدهزار نفر جمعیت است. (ناظم الاطباء). معرب از فارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 148). شهری است پایتخت شام بناکردۀ دمشاق بن نمرود، به نوشتۀ قاموس به کسر دال و فتح میم است قیاس نیز همین میخواهد در این صورت نوشتۀ چلپی در حاشیۀ مطول و قافیه کردن آن با عشق اشکال دارد مگر اینکه بگوییم لفظ عجمی است زیرا که دمشق نام غلام نمرود آن را بنا کرده و بر این تقدیر صحیح می تواند شد هرچند برای فارسیان ضرور نیست چرا که اینها در بعضی الفاظ عربی تصرف گونه دارند. (از آنندراج) (از غیاث). یاقوت نویسد شهر مشهوریست درشام و آن بدون شک بهشت روی زمین است به سبب زیبایی ساختمان و سرسبزی و فراوانی میوه و آب و داشتن وسایل زندگی. این شهر به سبب سرعتی که در ساختمان آن بکاررفته بدین اسم نامیده شده است، چه دمشق به معنی سرعت است، و برخی گفته اند به اسم بانی آن نامیده شده است که دماشق بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشد، و گفته اند که اول آن را بیوراسف بنا کرده است. گفته اند که ابراهیم خلیل پنج سال بعد از بنای آن بدنیا آمد و نیز گفته اند که آن را جیرون بن سعد بن عادبن ارم بن سام بن نوح بنا کرد و ارم ذات العماد نامید. و روایت کرده اند که دمشق محل خانه حضرت نوح بود و چوبهای کشتی رااز کوه لبنان فراهم آورد. (از معجم البلدان). ابن درید در الجمهره گفته است که دمشق معرب است. (از المزهر سیوطی). نام شهری که جای باش حاکم شام است و به نام بانی آن دمشاق بن کنعان بن حام بن نوح معروف شده است. (از منتهی الارب). ارم ذات العماد. (منتهی الارب، ذیل مادۀ ’ارم’). شهری است به شام خرم و با نعمت و کشت و برز بسیار و سوادی خوش و آبهای روان به نزدیک کوه و این شهر خرم ترین شهری است در عرب و از وی برنج زردخیزد. (حدود العالم) : بدان که این طشت دربازار دمشق به هزار عشق خریده ام. (مقامات حمیدی).
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
(بوستان).
و یکی از صلحای جبل لبنان... به جامع دمشق درآمد. (گلستان). وقتی از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان). با طایفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، گاه عرب از دمشق شام اراده کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ / دَ شَ / دَ شِ)
شتر مادۀ بسیار شتاب رو. و شتر بسیار شتاب رو و همچنین مردبسیار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- دمشق الیدین، مرد شتابکار چابکدست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دغش
تصویر دغش
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمس
تصویر دمس
چرکین تن لاشه نهنبیده پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر
تصویر دمر
بی سود مرد روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمج
تصویر دمج
موی تافته دوست همنشین یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکش
تصویر دکش
در اصطلاح عامیانه، شخص سست و بلند قد
فرهنگ لغت هوشیار
شانه، کتف، قسمت بالای پشت، کول آلتی شبیه سر آبپاش که در گرمابه به شیر آب میبندند و در زیر آن بدن خود را شستشو میدهند، شانه و کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگش
تصویر دگش
عوض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیش
تصویر دیش
داد و دهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمغ
تصویر دمغ
سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهش
تصویر دهش
بخشش و عطا و کرم متحیر و عقل رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمش
تصویر رمش
سرخی پلک چشم و ریزش آب از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمش
تصویر حمش
بر افروختن از خشم، خشماندن، فرآوری فراهم آوردن، راندن به خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
دمبل، دنبل، قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سرباز کند و گاهی محتاج نشتر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق
تصویر دمق
پارسی تازی گشته دمه، دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمک
تصویر دمک
ساییدن، آرد کردن ، استوار کردن، تابانیدن تاب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آوازه خوانی که پس از آواز دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند، آوازه خوان (مطلقا)، تشکچه ای که پس از دم کردن برنج بر روی دیگ نهند
فرهنگ لغت هوشیار
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمو
تصویر دمو
کسیکه که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمی
تصویر دمی
پرخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دما
تصویر دما
نفس، دم، درجه حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درش
تصویر درش
نوعی خیار باریک و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمشق
تصویر دمشق
مرغ باران از پرندگان، چابکدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمش
تصویر خمش
خراشیدگی، پوست رفتگی خاموش، ساکت، صامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهش
تصویر دهش
عطا، ابتار
فرهنگ واژه فارسی سره