جدول جو
جدول جو

معنی دمجی - جستجوی لغت در جدول جو

دمجی
همراه، باهم، باهم راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمی
تصویر دمی
دم پخت، نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجی
تصویر مجی
آمدن، رسیدن، فرا رسیدن، پدیدار گشتن، بازگشتن، اتفاق افتادن، برازنده بودن، متناسب بودن، متولد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دموی
تصویر دموی
پرخون
فرهنگ فارسی عمید
(دَ جی ی)
شب تاریک: لیل دجی، شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: دم + چی، پسوند نسبت ترکی، به معنی پاردم است. قشقون. ثفر. (یادداشت مؤلف)، قوشقون و آن جزء از رخت اسب و استر و جز آن که از زیر دم عبور کرده و به زین متصل می گردد تا مانع از پیش آمدگی زین گردد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر)، این لغت ترکی است به معنی دوال که زیر دم اسب باشد، به عربی ثفر و به فارسی پاردم و به ترکی قویشقون باشد. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ جَی ی)
در بیت ذیل از منوچهری این کلمه بدین صورت آمده است آیا مراد مرخم دجیل مصغر دجله است ؟:
ای سیدی که با دو کف درفشان تو
باشد خلیج رومی اندکتر از دجی.
(در بعض نسخ: دو نی، دو پی، دوجی، دو خی، دو جوی و دو خوی هم آمده است). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ جا)
تاریکی. تاریکی شب. (غیاث). ظلمت:
گاهی ز صنع ماشطه بر روی خوب روز
گلگونۀ شفق کند و سرمۀ دجی.
سعدی.
- بدر دجی، پرماه تاریکی:
ذره ای از جمال و طلعت او
به ز بدر دجی و شمس ضحاست.
سوزنی.
- دختر بدر دجی، دختر بدرالدجی. مرادحضرت فاطمۀ زهراست:
دختر بدر دجی (بدرالدجی)
امشب سه جا دارد عزا
گاه می گوید حسین
گاهی حسن گاهی رضا
جمع واژۀ دجیه. (منتهی الارب). رجوع به دجیه شود، جمع واژۀ دجه. (منتهی الارب). رجوع به دجه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جانوری است کوچک مانند ملخ که پیوسته بر روی علفها میگردد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شب تاریک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ادجاء و تدجی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه)
احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یعنی ناحیۀ بمپور. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ وی ی)
منسوب به دم. خونی: اسهال دموی. (یادداشت مؤلف). خونین و پرخون. (ناظم الاطباء) : و نیز از بیماری دموی و صفرایی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباءعراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه) ، آنکه خون زیاد به تن دارد. (یادداشت مؤلف).
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مؤلف)
منسوب به دم به معنی خون باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار. آب آن از باران. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
حالت دمر. وارونه خوابیدن، وارونه کردن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(شَ جا)
ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اشتر زودرو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جی)
در شرح نصاب بمعنی دنبه و در شرح دیگر بمعنی بیخ طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع بمادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زِمِجْ جا / زِمَجْ جا)
دم غزۀ مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیخ دم پرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعد شود
لغت نامه دهخدا
داج، تاریک، داجیه، عیش خفیض، (از اقرب الموارد)، عیش پست و دون، (ناظم الاطباء)، داجیه
لغت نامه دهخدا
(دُ وِ)
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبد قابوس. در 27 هزارگزی شمال خاوری پهلوی دژ، دارای 1000 سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدجی
تصویر مدجی
شب تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
خونی، اسهال دموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمچی
تصویر دمچی
ترکی پاردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمجی
تصویر شمجی
ماده شتر تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمی
تصویر دمی
پرخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمج
تصویر دمج
موی تافته دوست همنشین یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجی
تصویر دجی
تاریکی، ظلمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
((دَمَ))
منسوب به دم، خونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دجی
تصویر دجی
((دُ جا))
جمع دجیه، تاریکی ها
فرهنگ فارسی معین
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
دو یا چند میوه ی چسبیده به هم
فرهنگ گویش مازندرانی
دمنی
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدکن، پا بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی
هر پارچه ای که رنگ های آن به طور مساوی نقش شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی