جدول جو
جدول جو

معنی دماسه - جستجوی لغت در جدول جو

دماسه
گیر کرده، چسبیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حماسه
تصویر حماسه
(دخترانه)
دلیری، شجاعت، کاری افتخارآفرین که از سر شجاعت و دلاوری یا مهارت انجام شده باشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کماسه
تصویر کماسه
کاسۀ گدایی، برای مثال در دست کماسه و بدره ها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دماغه
تصویر دماغه
پیش آمدگی چیزی مثلاً دماغۀ کوه، دماغۀ کشتی، دماغۀ در، در علم جغرافیا قطعۀ زمین باریک که میان دریا پیش رفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
امری افتخارآمیز که از روی شجاعت، مهارت و شایستگی انجام شده باشد، در علوم ادبی نوعی شعر در وصف پهلوانان که داستان های منظوم از نبردها، دلاوری ها و افتخارات قومی و نژادی یک ملت را دربر دارد مانند شاهنامۀ فردوسی، شجاعت، دلاوری، دلیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمامه
تصویر دمامه
نفیر، نای، شیپور، برای مثال چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه / تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد (مولوی۲ - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(دَوْ وا سَ)
بینی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
تخمین. دید. حرز
لغت نامه دهخدا
(حَصْوْ)
حرز کردن. اندازه نمودن، نگاه داشتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما سَ)
مرغی است از مرغان آبی. ج، غمّاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَذْ ذُ)
دراست. سبق گفتن، درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب را و به حفظ آن مبادرت کردن. (از اقرب الموارد) ، علم خواندن. (المصادر زوزنی). علم آموختن. (دهار). خواندن علم. (ترجمان القرآن جرجانی) : أن تقولوا انما انزل الکتاب علی طائفتین من قبلنا وان کنا عن دراستهم لغافلین. (قرآن 156/6) ، تا نگویید که کتاب فقط بر دو طایفه پیش از ما فرستاده شد و هرچند از خواندن و مطالعۀ آنان غافل بودیم، کهنه و مندرس کردن جامه را. (از اقرب الموارد). درس. و رجوع به درس شود، آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
سخت گردیدن و سیاه و تاریک گشتن روز. عمس. عمس. عموس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عماس. عموسه. (تاج العروس) (متن اللغه). رجوع به عماس، عمس، عموس و عموسه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ / سِ)
کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان). کاریز کن. (آنندراج). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: ’کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند’ و به این معنی ’کماسه’ تصحیفی است از ’کمانه، کاریز کن باشد و کومش همین بود’. (لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. (آنندراج) ، و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان). خنثی را گویند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام کوهی است به ولایت خراسان. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
به معنی کماس است که تنگ گردن کوتاه باشد. (برهان). کماس. (آنندراج). ظرف تنگ گردن کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود، به معنی کماس است که کاسۀ چوبین باشد. (آنندراج). کاسۀ چوبین گدایان و شبانان. (ناظم الاطباء). کاسۀ چوبین مانند لاک پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.
طیان (از آنندراج).
امام بلخ کماسه گری نکو داند
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.
سوزنی (از آنندراج).
کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد
که با کماسه کراسه گشود نتواند.
سوزنی (از آنندراج).
خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کماس شود
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با سَ)
دواسه. حلوایی باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ یَ)
ریمناک گردیدن و چرک شدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، معیوب و زشت گردیدن عرض و خلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مداسه
تصویر مداسه
خرمنگاه خرمن جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماسه
تصویر لماسه
نیاز نیازی که برآورده شود
فرهنگ لغت هوشیار
کماس، (در دست کماسه و بدر ها گردیده (آورده) و جمع کرده زرها)، (طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دناسه
تصویر دناسه
چرکینی، آکناکی، زشت گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراسه
تصویر دراسه
آموزش دادن آموزاندن، گاییدن، دانایی، پژوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماغه
تصویر دماغه
نوکی پیش آمده از کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماره
تصویر دماره
کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماثه
تصویر دماثه
نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمامه
تصویر دمامه
زشت روی زشت رویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواسه
تصویر دواسه
گروه مردم گروزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاسه
تصویر دهاسه
نرمخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
دلاوری، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباسه
تصویر دباسه
کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماسه
تصویر عماسه
تاریک شدن سیاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
((حَ س))
دلیری کردن. شجاعت نمودن، شعر رزمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغه
تصویر دماغه
((دَ غِ))
هر چیز پیش آمده ای که شبیه دماغ باشد، پیش رفتگی خشکی در دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمامه
تصویر دمامه
((دَ مَ یا مِ))
نقاره، کوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
پهلوانی
فرهنگ واژه فارسی سره