جدول جو
جدول جو

معنی دلیرگردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

دلیرگردیدن
(کَ دَ)
دلاور شدن. دلیر گشتن. شجاع شدن: صرامه، دلیر و چالاک گردیدن. (از منتهی الارب) ، جسور شدن. بی باک شدن. اجتراء. تجرؤ. جراءه. (از منتهی الارب) :
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چو بیند که کام تو آید بزیر.
فردوسی.
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر.
سعدی (گلستان).
قعّ، دلیر گردیدن بر کسی در سخن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(پَ دَ)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح:
قمری از بی وطنی چند به هر درگردد
لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن:
بدان تا لشکر از من برنگردد
بنای پادشاهی درنگردد.
نظامی.
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
نظامی.
نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا درنگردم برنگردم.
نظامی.
، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) :
ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد
از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد.
ناظم تبریزی (از آنندراج).
، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا