دهی است از دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان. واقع در 29هزارگزی شمال باختری زنجان و 3هزارگزی راه شوسۀ زنجان به تبریز با 99 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان. واقع در 29هزارگزی شمال باختری زنجان و 3هزارگزی راه شوسۀ زنجان به تبریز با 99 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دنگ کوب را گویند و او شخصی باشد که برنج را ازپوست جدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به دنگ کوب شود، برنج که با دنگ از کاه جدا شود. مقابل ماشینی، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیلۀ دستۀ فرمان). (فرهنگ فارسی معین)
دنگ کوب را گویند و او شخصی باشد که برنج را ازپوست جدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به دنگ کوب شود، برنج که با دنگ از کاه جدا شود. مقابل ماشینی، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیلۀ دستۀ فرمان). (فرهنگ فارسی معین)
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه) احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه) احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
منسوب به دیگ، قسمی کلاه که کردان دارند با دهانۀ تنگ و سری سخت فراخ، (یادداشت مرحوم دهخدا)، - کلاه دیگی، کلاه بعضی لران که دیگی وارونه را ماند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
منسوب به دیگ، قسمی کلاه که کردان دارند با دهانۀ تنگ و سری سخت فراخ، (یادداشت مرحوم دهخدا)، - کلاه دیگی، کلاه بعضی لران که دیگی وارونه را ماند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان نهاوند. مشخصات آن بشرح زیر است: حدود از جنوب به کوه گرو از شمال و باختر به دهستان خزل، از خاور به دهستان پائین شهرستان نهاوند. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و هوای آن سردسیر است قسمت شمالی و مرکز آن دشت ورود خانه گاماسیاب از وسط آن میگذرد هوای آن نسبت بجنوب معتدل و مالاریایی است. قراء رودخانه گاماسیاب از آن رودخانه و قراء جنوبی از زه آب دره های کوه گرو وقراء شمالی از قنوات مشروب میگردد. محصول عمده دهستان غلات، حبوب، چغندر، پنبه، میوه جات و صیفی است. اکثر قراء مهم بخش در جنوب رود خانه گاماسیاب واقع است. این دهستان از 35 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 13 هزار تن است. مرکز دهستان آبادی شهر و قراء مهم آن به شرح زیر است: رزمینی. توانه نارسبان. کهریزجمال و صفی خانی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان نهاوند. مشخصات آن بشرح زیر است: حدود از جنوب به کوه گرو از شمال و باختر به دهستان خزل، از خاور به دهستان پائین شهرستان نهاوند. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و هوای آن سردسیر است قسمت شمالی و مرکز آن دشت ورود خانه گاماسیاب از وسط آن میگذرد هوای آن نسبت بجنوب معتدل و مالاریایی است. قراء رودخانه گاماسیاب از آن رودخانه و قراء جنوبی از زه آب دره های کوه گرو وقراء شمالی از قنوات مشروب میگردد. محصول عمده دهستان غلات، حبوب، چغندر، پنبه، میوه جات و صیفی است. اکثر قراء مهم بخش در جنوب رود خانه گاماسیاب واقع است. این دهستان از 35 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 13 هزار تن است. مرکز دهستان آبادی شهر و قراء مهم آن به شرح زیر است: رزمینی. توانه نارسبان. کهریزجمال و صفی خانی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده. تأثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بی روح: چو این کار دلگیرت آمد به بن ز شطرنج باید که رانم سخن. فردوسی. بدیدم شش مه این ایوان دلگیر ببینم باز شش مه دشت نخجیر. (ویس و رامین). شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). من آیم با تو تا گرگان به نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). برو تا نشنوی گفتار دلگیر ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر. (ویس و رامین). سخنهایی چنان دلگیر گفتی که خانه صابری را برشکفتی. (ویس و رامین). جواب دادم (حسین مصعب) در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی. سنائی. جز خط مزور شب و روز حاصل چه ازین سرای دلگیر. خاقانی. در رخنۀ غارهای دلگیر می گشت به جست وجوی نخجیر. نظامی. ای بسا خواب کو بود دلگیر و اصل آن دلخوشیست در تعبیر. نظامی. چه جایست اینکه بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رای است. نظامی. نه شیرین تلخ شد ز آن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. که می خواهم خرامیدن به نخجیر دو هفته بیش وکم زین کاخ دلگیر. نظامی. در آن وادی که جایی بود دلگیر نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر. نظامی. بر شیفتگی و بند و زنجیر باشد سخن دراز دلگیر. نظامی. بدست آورد جایی گرم و دلگیر کز او طفلی شدی در هفته ای پیر. نظامی. ، مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد: مکن کاین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبۀ دلگیر دارد. نظامی. ، تسلی دهنده. (ناظم الاطباء) : دریغ آن پدر خواندنش هرزمان به آواز دلگیر و شیرین زبان. شمسی (یوسف و زلیخا). سرودی گفت بس شیرین و دلگیر تو نیز ار می همی گیری چنان گیر. (ویس و رامین). ، ربایندۀ دل. اسیرکننده دل. گیرندۀ دل: رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه. اسدی. چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر همه بی تو نه پدرام است و دلگیر. (ویس و رامین). هواش را (هوای مازندران را) دلگیر از آن خوانند که دلها صید او می شود. (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی)، {{نام مرکّب مفهومی}} دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده. آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال. دل شکسته. (ناظم الاطباء). کمی متأثر از رفتاریا گفتار و یا کردار دیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری. - دلگیرشدن، رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). ، قبض، به اصطلاح صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : پیش از آن کاین قبض زنجیری شود این که دل گیریست پاگیری شود. مولوی
دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده. تأثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بی روح: چو این کار دلگیرت آمد به بن ز شطرنج باید که رانم سخن. فردوسی. بدیدم شش مه این ایوان دلگیر ببینم باز شش مه دشت نخجیر. (ویس و رامین). شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). من آیم با تو تا گرگان به نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). برو تا نشنوی گفتار دلگیر ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر. (ویس و رامین). سخنهایی چنان دلگیر گفتی که خانه صابری را برشکفتی. (ویس و رامین). جواب دادم (حسین مصعب) در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی. سنائی. جز خط مزور شب و روز حاصل چه ازین سرای دلگیر. خاقانی. در رخنۀ غارهای دلگیر می گشت به جست وجوی نخجیر. نظامی. ای بسا خواب کو بود دلگیر و اصل آن دلخوشیست در تعبیر. نظامی. چه جایست اینکه بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رای است. نظامی. نه شیرین تلخ شد ز آن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. که می خواهم خرامیدن به نخجیر دو هفته بیش وکم زین کاخ دلگیر. نظامی. در آن وادی که جایی بود دلگیر نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر. نظامی. بر شیفتگی و بند و زنجیر باشد سخن دراز دلگیر. نظامی. بدست آورد جایی گرم و دلگیر کز او طفلی شدی در هفته ای پیر. نظامی. ، مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد: مکن کاین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبۀ دلگیر دارد. نظامی. ، تسلی دهنده. (ناظم الاطباء) : دریغ آن پدر خواندنش هرزمان به آواز دلگیر و شیرین زبان. شمسی (یوسف و زلیخا). سرودی گفت بس شیرین و دلگیر تو نیز ار می همی گیری چنان گیر. (ویس و رامین). ، ربایندۀ دل. اسیرکننده دل. گیرندۀ دل: رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه. اسدی. چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر همه بی تو نه پدرام است و دلگیر. (ویس و رامین). هواش را (هوای مازندران را) دلگیر از آن خوانند که دلها صید او می شود. (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی)، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده. آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال. دل شکسته. (ناظم الاطباء). کمی متأثر از رفتاریا گفتار و یا کردار دیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری. - دلگیرشدن، رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). ، قبض، به اصطلاح صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : پیش از آن کاین قبض زنجیری شود این که دل گیریست پاگیری شود. مولوی
به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزاابراهیم). ته دیگ. رجوع به دلگر شود
به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزاابراهیم). ته دیگ. رجوع به دلگر شود
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بکران طعام باشد و آن طعامی است که بر ته دیگ چسبیده است و بزور کفگیر جدا کنند. (برهان) (آنندراج). قدری از طعام که در ته دیگ مانده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دلگیر شود
بُکران طعام باشد و آن طعامی است که بر ته دیگ چسبیده است و بزور کفگیر جدا کنند. (برهان) (آنندراج). قدری از طعام که در ته دیگ مانده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دلگیر شود
منسوب به غله. رجوع به غلّه شود: حالا آنچه بحرز درآمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غلۀ صدمنی که به مال دیوان میدهند سوی زری و اجناس دیگر. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 315)
منسوب به غله. رجوع به غَلَّه شود: حالا آنچه بحرز درآمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غلۀ صدمنی که به مال دیوان میدهند سوی زری و اجناس دیگر. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 315)
منسوب به کله، آنچه از ساز و برگ اسب که بر کله اسب بندند: (همچو آن توبره که آکنده بند بر کلگی در افکنده)، (دهخدا در وصف آخوند. مجموعه اشعار)، قسمت بالایی کلاه پوستی که از مخمل یا پارچه دیگر میساختند: (ایجاد کلاه نظامی (در عهد ناصر الدین شاه) که عبارتست از پوست بخارا یی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه)، دایره ای کوچک در وسط پارچه خیمه که از چرم سازند و آنرا بر روی دیرک قرار دهند، حشفه
منسوب به کله، آنچه از ساز و برگ اسب که بر کله اسب بندند: (همچو آن توبره که آکنده بند بر کلگی در افکنده)، (دهخدا در وصف آخوند. مجموعه اشعار)، قسمت بالایی کلاه پوستی که از مخمل یا پارچه دیگر میساختند: (ایجاد کلاه نظامی (در عهد ناصر الدین شاه) که عبارتست از پوست بخارا یی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه)، دایره ای کوچک در وسط پارچه خیمه که از چرم سازند و آنرا بر روی دیرک قرار دهند، حشفه
چاچباژ (مالیات غله) منسوب به غله، مالیات غله: حالا آنچه بحرز آمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غله صد منی که به مال دیوان می دهند
چاچباژ (مالیات غله) منسوب به غله، مالیات غله: حالا آنچه بحرز آمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غله صد منی که به مال دیوان می دهند
عکل و شغل لله لله بودن: و آن حضرت بدست مرشد قلی خان در آمد به مشهد مقدی تشریف آورده اند. للگی مرشد قلی خان و در میانه استاجلو بودن مکروه خاطر شریفش بود
عکل و شغل لله لله بودن: و آن حضرت بدست مرشد قلی خان در آمد به مشهد مقدی تشریف آورده اند. للگی مرشد قلی خان و در میانه استاجلو بودن مکروه خاطر شریفش بود