جدول جو
جدول جو

معنی دلگی - جستجوی لغت در جدول جو

دلگی
شکمو بودن، دله بودن، کنایه از هرزه بودن
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
فرهنگ فارسی عمید
دلگی(دَ لَ / لِ)
چگونگی و صفت و حالت دله. دله بودن. رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
دلگی(دَ لِ)
دهی است از دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان. واقع در 29هزارگزی شمال باختری زنجان و 3هزارگزی راه شوسۀ زنجان به تبریز با 99 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دلگی
دله بودن، (دله)، چشم چرانی هیزی
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
فرهنگ لغت هوشیار
دلگی((دَ لِ))
دله بودن، چشم چرانی، حیزی
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلگیر
تصویر دلگیر
دل تنگ، غمناک، اندوهگین، آزرده، ملول، غم انگیز، ملال انگیز مثلاً شب دلگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از للگی
تصویر للگی
لله بودن، شغل و عمل لله
فرهنگ فارسی عمید
(دُ گَ)
دولگر. سازندۀ دول. سازندۀ دل:
که در شهر عاصی شد آهنگری
بزد درزمان گردن دلگری.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی از دهستان بیزکی است که در بخش حومه شهرستان مشهد واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ)
چل روزگی نوزاد. چهل روزگی ولادت نوزاد. روز چهلم تولد طفل
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ / لِ)
در تداول عامه، به معنی چل روزگی یا چهل سالگی است و بیشتر در مورد چهل روزگی کودک نوزاد مصطلح است
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بَ)
حالت و چگونگی دبه. غری. ادره. رجوع به دبه و دبه خایه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
ددی. درندگی. سبعیت، دده بودن. کنیز بودن. کنیز سیاه بودن
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. سکنۀ آن 100 تن از طایفۀ اسپری قلیخانی. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دنگ کوب را گویند و او شخصی باشد که برنج را ازپوست جدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به دنگ کوب شود، برنج که با دنگ از کاه جدا شود. مقابل ماشینی، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیلۀ دستۀ فرمان). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه)
احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به دیگ،
قسمی کلاه که کردان دارند با دهانۀ تنگ و سری سخت فراخ، (یادداشت مرحوم دهخدا)،
- کلاه دیگی، کلاه بعضی لران که دیگی وارونه را ماند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان نهاوند. مشخصات آن بشرح زیر است: حدود از جنوب به کوه گرو از شمال و باختر به دهستان خزل، از خاور به دهستان پائین شهرستان نهاوند. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و هوای آن سردسیر است قسمت شمالی و مرکز آن دشت ورود خانه گاماسیاب از وسط آن میگذرد هوای آن نسبت بجنوب معتدل و مالاریایی است. قراء رودخانه گاماسیاب از آن رودخانه و قراء جنوبی از زه آب دره های کوه گرو وقراء شمالی از قنوات مشروب میگردد. محصول عمده دهستان غلات، حبوب، چغندر، پنبه، میوه جات و صیفی است. اکثر قراء مهم بخش در جنوب رود خانه گاماسیاب واقع است. این دهستان از 35 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 13 هزار تن است. مرکز دهستان آبادی شهر و قراء مهم آن به شرح زیر است: رزمینی. توانه نارسبان. کهریزجمال و صفی خانی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ ظا)
کسی که می گریزی از وی و به جنگ وی ایستادن نتوانی، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ ظا)
رجل دلظی و بلزی، شخص ستبر و قوی هیکل و چهارشانه. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ / دِ)
دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده. تأثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بی روح:
چو این کار دلگیرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانم سخن.
فردوسی.
بدیدم شش مه این ایوان دلگیر
ببینم باز شش مه دشت نخجیر.
(ویس و رامین).
شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
من آیم با تو تا گرگان به نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
(ویس و رامین).
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
که خانه صابری را برشکفتی.
(ویس و رامین).
جواب دادم (حسین مصعب) در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی.
سنائی.
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای دلگیر.
خاقانی.
در رخنۀ غارهای دلگیر
می گشت به جست وجوی نخجیر.
نظامی.
ای بسا خواب کو بود دلگیر
و اصل آن دلخوشیست در تعبیر.
نظامی.
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رای است.
نظامی.
نه شیرین تلخ شد ز آن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش وکم زین کاخ دلگیر.
نظامی.
در آن وادی که جایی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر.
نظامی.
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن دراز دلگیر.
نظامی.
بدست آورد جایی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
نظامی.
، مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد:
مکن کاین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبۀ دلگیر دارد.
نظامی.
، تسلی دهنده. (ناظم الاطباء) :
دریغ آن پدر خواندنش هرزمان
به آواز دلگیر و شیرین زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر.
(ویس و رامین).
، ربایندۀ دل. اسیرکننده دل. گیرندۀ دل:
رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه
زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه.
اسدی.
چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر
همه بی تو نه پدرام است و دلگیر.
(ویس و رامین).
هواش را (هوای مازندران را) دلگیر از آن خوانند که دلها صید او می شود. (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده. آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال. دل شکسته. (ناظم الاطباء). کمی متأثر از رفتاریا گفتار و یا کردار دیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری.
- دلگیرشدن، رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم
ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر.
غنی (از آنندراج).
، قبض، به اصطلاح صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
پیش از آن کاین قبض زنجیری شود
این که دل گیریست پاگیری شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزاابراهیم). ته دیگ. رجوع به دلگر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ)
بکران طعام باشد و آن طعامی است که بر ته دیگ چسبیده است و بزور کفگیر جدا کنند. (برهان) (آنندراج). قدری از طعام که در ته دیگ مانده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دلگیر شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ)
منسوب به غله. رجوع به غلّه شود: حالا آنچه بحرز درآمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غلۀ صدمنی که به مال دیوان میدهند سوی زری و اجناس دیگر. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 315)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلگی
تصویر گلگی
گله کردن شکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلگی
تصویر کلگی
منسوب به کله، آنچه از ساز و برگ اسب که بر کله اسب بندند: (همچو آن توبره که آکنده بند بر کلگی در افکنده)، (دهخدا در وصف آخوند. مجموعه اشعار)، قسمت بالایی کلاه پوستی که از مخمل یا پارچه دیگر میساختند: (ایجاد کلاه نظامی (در عهد ناصر الدین شاه) که عبارتست از پوست بخارا یی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه)، دایره ای کوچک در وسط پارچه خیمه که از چرم سازند و آنرا بر روی دیرک قرار دهند، حشفه
فرهنگ لغت هوشیار
چاچباژ (مالیات غله) منسوب به غله، مالیات غله: حالا آنچه بحرز آمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غله صد منی که به مال دیوان می دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبگی
تصویر دبگی
حالت و چگونگی دبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلگی
تصویر چلگی
چهل روزگی نوزاد، روز چهلم تولد طفل
فرهنگ لغت هوشیار
دنگ کوب، با سر بطرف پایین رفتن هواپیما و مجدد باز گشتن (بوسیله دسته فرمان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیر
تصویر دلگیر
حزن آور، غم انگیر، اندوه آور
فرهنگ لغت هوشیار
عکل و شغل لله لله بودن: و آن حضرت بدست مرشد قلی خان در آمد به مشهد مقدی تشریف آورده اند. للگی مرشد قلی خان و در میانه استاجلو بودن مکروه خاطر شریفش بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنگی
تصویر دنگی
((دَ))
دنگ کوب (هوا)، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیله دسته فرمان)
فرهنگ فارسی معین
دلمرده، غمین، متالم، محزون، مکدر، ملول، ناراحت، تاریک، تیره، غم انگیز، غمبار، گرفته
متضاد: دل باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد