دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دمگاه که کورۀ آهنگری می باشد. (یادداشت مؤلف). کورۀ آهنگران و مسگران و زرگران. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) ، گلخن. تون حمام، جای نفس که دهان باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج) : من چه گویم چون مرا بردوخته ست دمگه او دمگهم را سوخته ست. مولوی. و رجوع به دمگاه در همه معانی شود
دمگاه که کورۀ آهنگری می باشد. (یادداشت مؤلف). کورۀ آهنگران و مسگران و زرگران. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) ، گلخن. تون حمام، جای نفس که دهان باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج) : من چه گویم چون مرا بردوخته ست دُمگه او دَمگهم را سوخته ست. مولوی. و رجوع به دمگاه در همه معانی شود
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
شب روی آخر شب. اسم است اِدلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به اِدلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دُلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
درگاه. جای در. مدخل خانه. در خانه. آنجا از خانه که در است: پرستنده تازانۀ شهریار بیاویخت از درگه ماهیار. فردوسی. درگه میران غز درشکنی نیمروز چون در افراسیاب نیم شبان روستم. خاقانی. بر درگه وصل بی کنارش جان حلقه مثال بر در آمد. ظهیر. ، آستان. آستانه. جناب. سده. عتبه. فناء. کریاس. وصید. وصیده: چو مزدک ز دور آن گوان را بدید ز درگه سوی شاه ایران دوید. فردوسی. بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست دهر کهن به پهلوی دربان تو نشست. خاقانی. یک سر مو از سگان درگهش بر هزبر سیستان خواهم گزید. خاقانی. خاقانی خاک درگه تست او را چه محل که آسمان هم. خاقانی. لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش جنت به خاک درگهش روی تولا داشته. خاقانی. سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد که خاک درگهش افزود آب بازارم. خاقانی. پیشت کند آسمان زمین بوس ای درگهت آسمان دولت. خاقانی. بحکم آنکه من از خاک درگهت دورم ز غصه هر نفسم با زمانه صد جنگ است. ظهیر. جهان از درگهش طاقی کمینه ست بر این طاق آسمان جام (چون) آبگینه ست. نظامی. به درگهت بر، از آن جوی آب سایل شد که صیت جود تو از هر که در جهان بشنید. اثیر اومانی. هر که حاجت به درگهی دارد لازمست احتمال بوابش. سعدی. گفتا که اهل فضل چو پیلند و جای پیل گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست. ابن یمین. حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد. حافظ. - درگه والا، آستان بلند. آستان باعظمت: بنده خاقانی و درگاه رسول اللّه از آنک بندگان حرمت از این درگه والا بینند. خاقانی. ، مدخل بارگاه. در خانه بزرگان. آستانۀ در ملوک و سلاطین. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). پیشگاه خانه میران و بزرگان. دربار. ایوان. حضرت.پیشگاه. بارگاه: تا درگه او یابی مگذر به درکس زیرا که حرام است تیمم به در یم. (منسوب به رودکی). بیامد چنین تا به درگه رسید ز دهلیز چون روی خاقان بدید. فردوسی. نیامد بر این بر بسی روزگار که آمد به درگه هزاران هزار. فردوسی. بدین مرز لشکرفرود آورید فرستادۀ او به درگه رسید. فردوسی. بی آزار بردش به شهر ختن خروشان همه درگه و انجمن. فردوسی. ابا پهلوانان به درگه رسید پیاده شد و پیش درگه دوید. فردوسی. به دو روز و دو شب به درگه رسید در نامور پرجفاپیشه دید. فردوسی. که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آوای او را شنید. فردوسی. ز درگه دو دانا پدیدار کن که دانی ورا کامران بر سخن. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. که زی درگه آیند با سازجنگ که داریم آهنگ زی شاه گنگ. فردوسی. به درگه یکی بزمگه ساختند یکی هفته با رود و می باختند. فردوسی. گروگان که داری به درگه فرست به بند اندر آورده شان پای و دست. فردوسی. همان نیز هر سال با باژ و ساو به درگه شدی هر که بودیش تاو. فردوسی. کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود که چرب گویان آنجا شوند کندزبان. فرخی. سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد که من ای شاه بدین درگه معمور درم. فرخی. ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان. فرخی. هر که بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری. از درگه شهنشه مسعود باسعادت زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری. منوچهری. دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری. منوچهری. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. ای فخر کننده بدانکه گوئی بر درگه سلطان من از رجالم. ناصرخسرو. ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. بر درگهش ز نادره بحر عروض یکّی امین دانا دربان کنم. ناصرخسرو. جدا گشتم از درگه پادشاه بدان درگهم بیش از این ره نبود. مسعودسعد. شد اقارب نواز درگه او وآن اقارب عقارب ره او. سنائی. بر درگه تو ناله کسی را رسد که او چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد. خاقانی. گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش بودی که روزی ناگهش از خصم تنها یافتی. خاقانی. هم هندوکی بیاید آخر بر درگه تو غلام و دربان. خاقانی. این است همان درگه کو را ز شهان بودی دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان. خاقانی. دستوری خواهد از خداوند کز درگه شه مکان ندیده ست. خاقانی. ای مرزبان کشور هفتم که درگهت هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست. خاقانی. بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد. نظامی. چونکه بر درگه توگشتم پیر زآنچه ترسیدنیست دستم گیر. نظامی. چو جوی آب شد از درگه تو مانع من نمی توانم از اینرو به درگه تو رسید. اثیر اومانی. کسانی که سلطان و شاهنشهند سراسرگدایان این درگهند. سعدی. یکی از گدایان این درگهم. سعدی. وگر کمین بگشاید غمی ز گوشۀ دل حریم درگه پیر مغان پناهت بس. حافظ. - سلسلۀ درگه، کنایه از زنجیر عدل نوشروان: پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان. خاقانی
درگاه. جای در. مدخل خانه. در خانه. آنجا از خانه که در است: پرستنده تازانۀ شهریار بیاویخت از درگه ماهیار. فردوسی. درگه میران غز درشکنی نیمروز چون در افراسیاب نیم شبان روستم. خاقانی. بر درگه وصل بی کنارش جان حلقه مثال بر در آمد. ظهیر. ، آستان. آستانه. جناب. سده. عتبه. فناء. کریاس. وصید. وصیده: چو مزدک ز دور آن گوان را بدید ز درگه سوی شاه ایران دوید. فردوسی. بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست دهر کهن به پهلوی دربان تو نشست. خاقانی. یک سر مو از سگان درگهش بر هزبر سیستان خواهم گزید. خاقانی. خاقانی خاک درگه تست او را چه محل که آسمان هم. خاقانی. لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش جنت به خاک درگهش روی تولا داشته. خاقانی. سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد که خاک درگهش افزود آب بازارم. خاقانی. پیشت کند آسمان زمین بوس ای درگهت آسمان دولت. خاقانی. بحکم آنکه من از خاک درگهت دورم ز غصه هر نفسم با زمانه صد جنگ است. ظهیر. جهان از درگهش طاقی کمینه ست بر این طاق آسمان جام (چون) آبگینه ست. نظامی. به درگهت بر، از آن جوی آب سایل شد که صیت جود تو از هر که در جهان بشنید. اثیر اومانی. هر که حاجت به درگهی دارد لازمست احتمال بوابش. سعدی. گفتا که اهل فضل چو پیلند و جای پیل گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست. ابن یمین. حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد. حافظ. - درگه والا، آستان بلند. آستان باعظمت: بنده خاقانی و درگاه رسول اللَّه از آنک بندگان حرمت از این درگه والا بینند. خاقانی. ، مدخل بارگاه. درِ خانه بزرگان. آستانۀ در ملوک و سلاطین. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). پیشگاه خانه میران و بزرگان. دربار. ایوان. حضرت.پیشگاه. بارگاه: تا درگه او یابی مگذر به درکس زیرا که حرام است تیمم به در یم. (منسوب به رودکی). بیامد چنین تا به درگه رسید ز دهلیز چون روی خاقان بدید. فردوسی. نیامد بر این بر بسی روزگار که آمد به درگه هزاران هزار. فردوسی. بدین مرز لشکرفرود آورید فرستادۀ او به درگه رسید. فردوسی. بی آزار بردش به شهر ختن خروشان همه درگه و انجمن. فردوسی. ابا پهلوانان به درگه رسید پیاده شد و پیش درگه دوید. فردوسی. به دو روز و دو شب به درگه رسید در نامور پرجفاپیشه دید. فردوسی. که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آوای او را شنید. فردوسی. ز درگه دو دانا پدیدار کن که دانی ورا کامران بر سخن. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. که زی درگه آیند با سازجنگ که داریم آهنگ زی شاه گنگ. فردوسی. به درگه یکی بزمگه ساختند یکی هفته با رود و می باختند. فردوسی. گروگان که داری به درگه فرست به بند اندر آورده شان پای و دست. فردوسی. همان نیز هر سال با باژ و ساو به درگه شدی هر که بودیش تاو. فردوسی. کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود که چرب گویان آنجا شوند کندزبان. فرخی. سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد که من ای شاه بدین درگه معمور درم. فرخی. ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان. فرخی. هر که بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری. از درگه شهنشه مسعود باسعادت زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری. منوچهری. دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری. منوچهری. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. ای فخر کننده بدانکه گوئی بر درگه سلطان من از رجالم. ناصرخسرو. ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. بر درگهش ز نادره بحر عروض یکّی امین دانا دربان کنم. ناصرخسرو. جدا گشتم از درگه پادشاه بدان درگهم بیش از این ره نبود. مسعودسعد. شد اقارب نواز درگه او وآن اقارب عقارب ره او. سنائی. بر درگه تو ناله کسی را رسد که او چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد. خاقانی. گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش بودی که روزی ناگهش از خصم تنها یافتی. خاقانی. هم هندوکی بیاید آخر بر درگه تو غلام و دربان. خاقانی. این است همان درگه کو را ز شهان بودی دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان. خاقانی. دستوری خواهد از خداوند کز درگه شه مکان ندیده ست. خاقانی. ای مرزبان کشور هفتم که درگهت هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست. خاقانی. بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد. نظامی. چونکه بر درگه توگشتم پیر زآنچه ترسیدنیست دستم گیر. نظامی. چو جوی آب شد از درگه تو مانع من نمی توانم از اینرو به درگه تو رسید. اثیر اومانی. کسانی که سلطان و شاهنشهند سراسرگدایان این درگهند. سعدی. یکی از گدایان این درگهم. سعدی. وگر کمین بگشاید غمی ز گوشۀ دل حریم درگه پیر مغان پناهت بس. حافظ. - سلسلۀ درگه، کنایه از زنجیر عدل نوشروان: پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان. خاقانی
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه