جدول جو
جدول جو

معنی دلگه - جستجوی لغت در جدول جو

دلگه
(دَ گَ)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلمه
تصویر دلمه
نوعی خوراک که برنج و گوشت و لپه و سبزی را در برگ مو، برگ کلم، بادمجان، گوجه فرنگی و مانند آن ها می پیچند و می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد، شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلگه
تصویر جلگه
زمین مسطح، هموار و پهناور با شیب کم و سطح رسوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگه
تصویر درگه
درگاه، جلو در، جای در، آستانه، پیشگاه، بارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
شکمو بودن، دله بودن، کنایه از هرزه بودن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَهْ)
دمگاه که کورۀ آهنگری می باشد. (یادداشت مؤلف). کورۀ آهنگران و مسگران و زرگران. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) ، گلخن. تون حمام، جای نفس که دهان باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
من چه گویم چون مرا بردوخته ست
دمگه او دمگهم را سوخته ست.
مولوی.
و رجوع به دمگاه در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ گَهْ)
دمگاه که دم از آنجا روید. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از دم و دمگاه اویم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت.
مولوی.
رجوع به دمگاه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان ززو ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد با 236 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ اَ شَ / شِ)
دهی از دهستان میداود (زیرگچ) است که در بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد با 36 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ ثَ)
گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دالی. (منتهی الارب). رجوع به دالی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دلو خرد یا عام است. (منتهی الارب). دلوی است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج، دلّی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دلوات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَهْ)
درگاه. جای در. مدخل خانه. در خانه. آنجا از خانه که در است:
پرستنده تازانۀ شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.
فردوسی.
درگه میران غز درشکنی نیمروز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم.
خاقانی.
بر درگه وصل بی کنارش
جان حلقه مثال بر در آمد.
ظهیر.
، آستان. آستانه. جناب. سده. عتبه. فناء. کریاس. وصید. وصیده:
چو مزدک ز دور آن گوان را بدید
ز درگه سوی شاه ایران دوید.
فردوسی.
بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان تو نشست.
خاقانی.
یک سر مو از سگان درگهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید.
خاقانی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته.
خاقانی.
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم.
خاقانی.
پیشت کند آسمان زمین بوس
ای درگهت آسمان دولت.
خاقانی.
بحکم آنکه من از خاک درگهت دورم
ز غصه هر نفسم با زمانه صد جنگ است.
ظهیر.
جهان از درگهش طاقی کمینه ست
بر این طاق آسمان جام (چون) آبگینه ست.
نظامی.
به درگهت بر، از آن جوی آب سایل شد
که صیت جود تو از هر که در جهان بشنید.
اثیر اومانی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازمست احتمال بوابش.
سعدی.
گفتا که اهل فضل چو پیلند و جای پیل
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست.
ابن یمین.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
حافظ.
- درگه والا، آستان بلند. آستان باعظمت:
بنده خاقانی و درگاه رسول اللّه از آنک
بندگان حرمت از این درگه والا بینند.
خاقانی.
، مدخل بارگاه. در خانه بزرگان. آستانۀ در ملوک و سلاطین. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). پیشگاه خانه میران و بزرگان. دربار. ایوان. حضرت.پیشگاه. بارگاه:
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به در یم.
(منسوب به رودکی).
بیامد چنین تا به درگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید.
فردوسی.
نیامد بر این بر بسی روزگار
که آمد به درگه هزاران هزار.
فردوسی.
بدین مرز لشکرفرود آورید
فرستادۀ او به درگه رسید.
فردوسی.
بی آزار بردش به شهر ختن
خروشان همه درگه و انجمن.
فردوسی.
ابا پهلوانان به درگه رسید
پیاده شد و پیش درگه دوید.
فردوسی.
به دو روز و دو شب به درگه رسید
در نامور پرجفاپیشه دید.
فردوسی.
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید.
فردوسی.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
که دانی ورا کامران بر سخن.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
که زی درگه آیند با سازجنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
به درگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
فردوسی.
گروگان که داری به درگه فرست
به بند اندر آورده شان پای و دست.
فردوسی.
همان نیز هر سال با باژ و ساو
به درگه شدی هر که بودیش تاو.
فردوسی.
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی.
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم.
فرخی.
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.
فرخی.
هر که بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
عنصری.
از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری.
منوچهری.
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه
تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری.
منوچهری.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
ای فخر کننده بدانکه گوئی
بر درگه سلطان من از رجالم.
ناصرخسرو.
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
ناصرخسرو.
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکّی امین دانا دربان کنم.
ناصرخسرو.
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود.
مسعودسعد.
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقارب ره او.
سنائی.
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد.
خاقانی.
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش از خصم تنها یافتی.
خاقانی.
هم هندوکی بیاید آخر
بر درگه تو غلام و دربان.
خاقانی.
این است همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان.
خاقانی.
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده ست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور هفتم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
چونکه بر درگه توگشتم پیر
زآنچه ترسیدنیست دستم گیر.
نظامی.
چو جوی آب شد از درگه تو مانع من
نمی توانم از اینرو به درگه تو رسید.
اثیر اومانی.
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسرگدایان این درگهند.
سعدی.
یکی از گدایان این درگهم.
سعدی.
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشۀ دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس.
حافظ.
- سلسلۀ درگه، کنایه از زنجیر عدل نوشروان:
پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین
در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ لَیْ یَ)
مصغردلو. دول کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به دلو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلگه
تصویر بلگه
زرد آلو و هلوی دو نیم شده و هسته در آورده و خشک کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلگه
تصویر جلگه
زمین و مسطح دارای گیاه، زمین هموار و دشت و هامون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسه
تصویر دلسه
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
دله بودن، (دله)، چشم چرانی هیزی
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
محل کار گذاشتن دم در کنار کوره، کوره زرگران و آهنگران و مسگران، گلخن حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاه
تصویر دلاه
دهوه کوچک دهوک دولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیه
تصویر دلیه
سرگشته زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگه
تصویر درگه
جای در، مدخل خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
((دُ مَ یا مِ))
نوعی خوراک مرکب از برنج، گوشت چرخ کرده، لپه، سبزی مخصوص و غیره که در برگ مو، برگ کلم و غیره پیچند و پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
کیسه پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
((دَ لِ))
دله بودن، چشم چرانی، حیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگه
تصویر درگه
((دَ گَ))
درگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلگه
تصویر جلگه
((جُ گِ))
زمین صاف و هموار
فرهنگ فارسی معین