دهی است از دهستان هکان بخش کوهک شهرستان جهرم. واقع در 30هزارگزی باختر جهرم. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چشمۀ شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان هکان بخش کوهک شهرستان جهرم. واقع در 30هزارگزی باختر جهرم. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چشمۀ شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
به معنی خانه ده یعنی خانه ای که در ده واقع باشد به قلب اضافت. (غیاث) (آنندراج) ، قریه. روستا. ده. دیه. ده کوچک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ده شود، قصبه. (یادداشت مؤلف)
به معنی خانه ده یعنی خانه ای که در ده واقع باشد به قلب اضافت. (غیاث) (آنندراج) ، قریه. روستا. ده. دیه. ده کوچک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ده شود، قصبه. (یادداشت مؤلف)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) : سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر به خون آژده. فردوسی. به یزدان گرفتند هردو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست. فرخی. زلیخا بر او همچنان دلشده دلش ز آتش عشق آتشکده. (یوسف و زلیخا). اندر پدر همی نگر و دلشده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان. ناصرخسرو. بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش. ادیب صابر. از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست. انوری. گفتا که به پیش او نه نیکوست کاین دلشده مغز باشد او پوست. نظامی. دیدش نه چنانکه دیده می خواست کآن دلشده را ز جای برخاست. نظامی. و آن لعبت خوبروی زیبا زآن دلشده بود ناشکیبا. نظامی. وآن دلشده چون در او نظر کرد گفتا ز کجایی ای جوانمرد. نظامی. چندان بگذشت از آن بلندی کان دلشده یافت هوشمندی. نظامی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست. سعدی. بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم. حافظ. ، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش: پراندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سلنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) : سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر به خون آژده. فردوسی. به یزدان گرفتند هردو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست. فرخی. زلیخا بر او همچنان دلشده دلش ز آتش عشق آتشکده. (یوسف و زلیخا). اندر پدر همی نگر و دلشده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان. ناصرخسرو. بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش. ادیب صابر. از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست. انوری. گفتا که به پیش او نه نیکوست کاین دلشده مغز باشد او پوست. نظامی. دیدش نه چنانکه دیده می خواست کآن دلشده را ز جای برخاست. نظامی. و آن لعبت خوبروی زیبا زآن دلشده بود ناشکیبا. نظامی. وآن دلشده چون در او نظر کرد گفتا ز کجایی ای جوانمرد. نظامی. چندان بگذشت از آن بلندی کان دلشده یافت هوشمندی. نظامی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست. سعدی. بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم. حافظ. ، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش: پراندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سِلِنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
دهی است از دهستان جیگران (گرمسیر ولدبیگی) بخش ثلاث، شهرستان کرمانشاهان. واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری سرقلعه و کنار راه فرعی سر پل زهاب به ازگله، با 175تن سکنه. آب آن از چشمه است و زمستانها در حدود 200 طایفۀ قلخانی گودان برای تعلیف احشام و زراعت حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان جیگران (گرمسیر ولدبیگی) بخش ثلاث، شهرستان کرمانشاهان. واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری سرقلعه و کنار راه فرعی سر پل زهاب به ازگله، با 175تن سکنه. آب آن از چشمه است و زمستانها در حدود 200 طایفۀ قلخانی گودان برای تعلیف احشام و زراعت حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی، دارای 266 تن سکنه و آب آن از رود قطور است. محصول آن غلات، حبوبات، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی جاجیم بافی است. تابستان از راه ارابه رو خوی میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی، دارای 266 تن سکنه و آب آن از رود قطور است. محصول آن غلات، حبوبات، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی جاجیم بافی است. تابستان از راه ارابه رو خوی میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)