یکی از دهستانهای نه گانه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. این دهستان در جنوب خاوری ساردوئیه واقع است و حدود آن بشرح زیر می باشد: از طرف شمال به دهستان سرویزن از مشرق به دهستان سکون از جنوب به دهستان سبزواران از باختر به دهستان بهرآسمان. آب مزروعی آن از رود خانه دلفارد تأمین میشود که از کوهستان بهرآسمان و سرویزن سرچشمه گرفته و قراء دلفارد را مشروب کرده به رود خانه شور داخل و به رود خانه هلیل ملحق میشود. محصولات عمده آن غلات، حبوبات، لبنیات و میوه است. این دهستان از 83 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1400 تن است. مرکز دهستان قریۀ کراه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
یکی از دهستانهای نه گانه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. این دهستان در جنوب خاوری ساردوئیه واقع است و حدود آن بشرح زیر می باشد: از طرف شمال به دهستان سرویزن از مشرق به دهستان سکون از جنوب به دهستان سبزواران از باختر به دهستان بهرآسمان. آب مزروعی آن از رود خانه دلفارد تأمین میشود که از کوهستان بهرآسمان و سرویزن سرچشمه گرفته و قراء دلفارد را مشروب کرده به رود خانه شور داخل و به رود خانه هلیل ملحق میشود. محصولات عمده آن غلات، حبوبات، لبنیات و میوه است. این دهستان از 83 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1400 تن است. مرکز دهستان قریۀ کراه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن: ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد. نظامی. دلداری و یک دلی نمودن وآنگه به خلاف قول بودن. نظامی. آن همه دلداری و پیمان و عهد خوب نکردی که نکردی وفا. سعدی. این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری. سعدی. معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرده و دلداری. سعدی. ، دلنوازی. دلبری: مرا دلبر تو و دلداری از تو ز تو مستی و هم هشیاری از تو. نظامی. زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم. حافظ. ، تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد ’باحرب’ را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان). چون که ماهان زروی دلداری دید در پیر نرم گفتاری. نظامی. شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری. نظامی. چو دلداری خضرم آمد بگوش دماغ مرا تازه گردید هوش. نظامی. دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن. نظامی. به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت. سعدی. به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی بساز. سعدی. ملازم به دلداری خاص وعام ثناگوی حق بامدادان و شام. سعدی. به دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه خویشتن. سعدی. چیست دانی سردلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمده ست و دلداری. سعدی. ، شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن
حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن: ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد. نظامی. دلداری و یک دلی نمودن وآنگه به خلاف قول بودن. نظامی. آن همه دلداری و پیمان و عهد خوب نکردی که نکردی وفا. سعدی. این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری. سعدی. معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرده و دلداری. سعدی. ، دلنوازی. دلبری: مرا دلبر تو و دلداری از تو ز تو مستی و هم هشیاری از تو. نظامی. زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم. حافظ. ، تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد ’باحرب’ را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان). چون که ماهان زروی دلداری دید در پیر نرم گفتاری. نظامی. شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری. نظامی. چو دلداری خضرم آمد بگوش دماغ مرا تازه گردید هوش. نظامی. دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن. نظامی. به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت. سعدی. به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی بساز. سعدی. ملازم به دلداری خاص وعام ثناگوی حق بامدادان و شام. سعدی. به دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه خویشتن. سعدی. چیست دانی سردلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمده ست و دلداری. سعدی. ، شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن
دل افکار. دل فکار. دلریش. محزون. (آنندراج). ملول. غمگین. ماتم زده. متفکر. اندیشناک. (ناظم الاطباء). خسته دل. دلخسته. پریشان: چنین است آیین این روزگار گهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی. اگر شاه ضحاک بدروزگار به سوگند ما را کند دلفگار. فردوسی (ملحقات شاهنامه). راز دل هرکسی تو دانی دانی که چگونه دلفگارم. ناصرخسرو. سخن بشنو از حجت وباز ره شو اگر زو چه مستوحش و دلفگاری. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427). به فرّ آل پیغمبر شفا یافت ز بیماری دل هردلفگاری. ناصرخسرو. کیوان گردست وما شکاریم همه وندر کف آز دلفگاریم همه. ناصرخسرو. به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار. عمادی (از سندبادنامه ص 136). با بخت سیه عتاب کردم کز بس سیهیت دلفگارم. خاقانی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. که می گفت شوریدۀ دلفگار. سعدی
دل افکار. دل فکار. دلریش. محزون. (آنندراج). ملول. غمگین. ماتم زده. متفکر. اندیشناک. (ناظم الاطباء). خسته دل. دلخسته. پریشان: چنین است آیین این روزگار گهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی. اگر شاه ضحاک بدروزگار به سوگند ما را کند دلفگار. فردوسی (ملحقات شاهنامه). راز دل هرکسی تو دانی دانی که چگونه دلفگارم. ناصرخسرو. سخن بشنو از حجت وباز ره شو اگر زو چه مستوحش و دلفگاری. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427). به فرّ آل پیغمبر شفا یافت ز بیماری دل هردلفگاری. ناصرخسرو. کیوان گردست وما شکاریم همه وندر کف آز دلفگاریم همه. ناصرخسرو. به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار. عمادی (از سندبادنامه ص 136). با بخت سیه عتاب کردم کز بس سیهیت دلفگارم. خاقانی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. که می گفت شوریدۀ دلفگار. سعدی