جدول جو
جدول جو

معنی دلصه - جستجوی لغت در جدول جو

دلصه
(دَ لِ صَ)
مؤنث دلص، أرض دلصه، زمین هموار و مستوی، ماده شتر افتاده پشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلمه
تصویر دلمه
نوعی خوراک که برنج و گوشت و لپه و سبزی را در برگ مو، برگ کلم، بادمجان، گوجه فرنگی و مانند آن ها می پیچند و می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد، شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دلو خرد یا عام است. (منتهی الارب). دلوی است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج، دلّی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دلوات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ ثَ)
گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دالی. (منتهی الارب). رجوع به دالی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
رگی است در نره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج) ، فنج ماده. (منتهی الارب). قرن و عفله و فتق زن. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج) ، رگی است سبز در ماده شتر بالای بظر در مجرای بول. (از اقرب الموارد) (از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَیْ یَ)
مصغردلو. دول کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به دلو شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ صَ)
آب گردآمده در چاه وبلندشده. ج، قلصات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ دِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ خَ)
امراءه دلخه، زن کلان سرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلاخ. و رجوع به دلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ چَ)
دهی است از دهستان کهدمات، بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در پنج هزارگزی دوشنبه بازار. آب آن از خمام رود از سفیدرود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ کَ)
دابه ای است کوچک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ / دِ رَ صَ)
جمع واژۀ درص و درص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ)
ریگ تودۀ گرد یا پشتۀ ریگ مجتمع یا پشتۀ خرد از ریگ. (منتهی الارب). تپۀ گرد آمده از ریگ و شن. (از اقرب الموارد). دعص. ج، دعص. (اقرب الموارد). و رجوع به دعص شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ صَ)
شهر کوچکی است در اسپانیا که هنوز دارای خصوصیات شهرهای عربی است. اطراف آن باغهای پرتقال و نخلستانها است. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 115 و رجوع به اسپانیا و اسپانی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ صَ)
جمع واژۀ دعص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعص شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ دائص. (منتهی الارب). دزدان
لغت نامه دهخدا
(خَ صَ)
واحد خلص. یکدانۀخلص. (منتهی الارب). گیاهی است خوشبوی که بدرخت پیچدو حب آن چون حب انگور باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ صَ)
نام بتی بوده. (منتهی الارب).
- ذوالخلصه، خانه ای که آنرا کعبۀ یمانیۀ خثعم گفتندی و در آن خانه بتی بود خلصه نام. بعضی آنرا ذوالخلصه بدین سبب گفتند و بعض دیگر گویند بدان جهت ذوالخلصه است که آن خانه، منبت گیاه خلصه بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لُ صَ)
نام قریه ای است واقع در وادی مرالظهران. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ صَ)
طائری است پیسه. (منتهی الارب). طائری است. (از ذیل اقرب الموارد). بلص. بلصوص. بلصی، مرد بدخلق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ هََ)
مؤنث دله. زن سرگشته و دیوانه از عشق و یا از اندوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلیه
تصویر دلیه
سرگشته زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسه
تصویر دلسه
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاه
تصویر دلاه
دهوه کوچک دهوک دولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
کیسه پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
((دُ مَ یا مِ))
نوعی خوراک مرکب از برنج، گوشت چرخ کرده، لپه، سبزی مخصوص و غیره که در برگ مو، برگ کلم و غیره پیچند و پزند
فرهنگ فارسی معین