جدول جو
جدول جو

معنی دلزده - جستجوی لغت در جدول جو

دلزده
بیزار، بی میل، دلسرد، مایوس، وازده
متضاد: راغب، مایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ رِ دِ)
از قرای نسف در ماوراءالنهر و نسبت به آن درزدهی باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
غلۀ از آسیا شکسته که آرد نشده باشد. (از آنندراج). خرد و بلغور شدن غله. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ اِ)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده.
فردوسی.
به یزدان گرفتند هردو پناه
هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه.
فردوسی.
مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست.
فرخی.
زلیخا بر او همچنان دلشده
دلش ز آتش عشق آتشکده.
(یوسف و زلیخا).
اندر پدر همی نگر و دلشده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان.
ناصرخسرو.
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش.
ادیب صابر.
از شرم بمیرم ار بپرسی فردا
کان دلشده زنده هست گویند که هست.
انوری.
گفتا که به پیش او نه نیکوست
کاین دلشده مغز باشد او پوست.
نظامی.
دیدش نه چنانکه دیده می خواست
کآن دلشده را ز جای برخاست.
نظامی.
و آن لعبت خوبروی زیبا
زآن دلشده بود ناشکیبا.
نظامی.
وآن دلشده چون در او نظر کرد
گفتا ز کجایی ای جوانمرد.
نظامی.
چندان بگذشت از آن بلندی
کان دلشده یافت هوشمندی.
نظامی.
همه دانند که سودازدۀ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست.
سعدی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند
زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست.
سعدی.
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه بخود می پویم.
حافظ.
، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش:
پراندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده.
فردوسی.
خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سلنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن:
منم که دل زده از چیدن گل بوسم
لب گزیده تراود ز باغ افسوسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن:
پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج
این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای.
صائب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ)
مشغول، مستعد. (ناظم الاطباء). رجوع به دل دهی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ / دِ)
خانه دل. (ناظم الاطباء). از عالم (از قبیل) میکده و بتکده. (آنندراج) :
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
یکدل چه محل دارد صد دلکده بایستی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ دِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
گرفتار عشق دلباخته، دیوانه مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
((~. شُ دِ))
عاشق، دلباخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
خاطرخواه، دلباخته، شیدا، شیفته، عاشق، دیوانه، مجنون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باب دل، به انداز ی خواسته ی دل
فرهنگ گویش مازندرانی